لونا به نقاشی ای اشاره و با ذوقی کودکانه گفت :
_"این یکی ، خوشگله "هرماینی و هری رد نگاهش را دنبال و به، بومی که روی آن چند پنگوئن بر روی تپه برفی و در کنج چپ دو مرغ دریایی در آسمان، آشکار بود رسیدند، هر دو آرام تایید کردند و هری دستش را درون جیبِ هودی اش فرو برد.
لونا با شوق به اطراف نگاه میانداخت و تک تک نقاشی هارا با ذوق خاصی به آن دو نشان میداد، هری در جواب او فقط چشم هایش را چرخاند و خواست به دنبال آن دو دختر که، حال در سمتی دیگر بودند برود، ولی، صدایی آشنا متوقف کردش .
_"ما چرا، اومدیم گالری نقاشی؟ "
صدایش بیمیل و ناراضی به نظر میرسید.
دختری که کنارش بود پوزخندی زد و به شانه اش کوبید :
_"بیخیال درا، یکم از هنر لذت ببر، همچی که خواب نیست!."دراکو خواست با تندی جواب دوستش را بدهد ولی زمانی که سنگینی نگاهی را روی خودش حس کرد منصرف و نگاهش را به آنجا دوخت. هری با برگشتن چشم های پسر به سمتش سرش را به سمتی دیگر منحرف و توی ذهنش به خودش تشر زد، چرا به اون خیره شده بود؟!
نگاهش را به زمین دوخت و متوجه پوزخندی که روی لب های پسر نقش بست نشد.هرماینی وقتی بهم ریختگی هری را دید با تعجب نگاهش را به اطراف و برای پیدا کردن منبع آن چرخاند، و هنگامی که پانسی و بلیز را دید ناخداگاه لبخندی زد، پانسی که بخاطر نگاه دراکو به هری متوجه حضورشان شده بود به صورت متقابل لبخند زد و دستش را برای دختر تکان داد، قدم هایش را تند و خود را به آن سه رساند.
لونا، هرماینی و پانسی بلافاصله در آغوش هم فرو رفتن و بلیز، هری و دراکو فقط به سلامی بسنده کردند.
پس از بغلی نه چندان کوتاه آن ها از هم جدا و دختری که موهایی معجد داشت پرسید :
_"شما، اینجا ؟ فکر نمیکردم به هنر علاقه داشته باشی!."پانسی با بی خیالی شونه بالا انداخت و به دراکو اشاره کرد، سپس پاسخ داد :
_"بیشتر اومدیم تا مطمئن بشم که دراکو قرار نیست درگیر زخم بستر بشه. "دراکو نگاه تیزش را به پانسی انداخت و دختر با لبخندی پیروزمندانه نگاهش کرد.
بلیز که تا آن موقع ساکت بود پیشنهاد داد :
_"حالا، که همه اینجاییم نظرتون درباره ی اینکه ی چیزی بخوریم چیه ؟ "
پانسی و لونا تایید کردند و هرماینی شونه بالا انداخت :
_"فرقی، نداره ."
و، اینکه هیچ یک از آن ها یک صدم درصد هم به نظر دو پسر اهمیتی نمیدادند زیاد هم ... نامشخص نبود!چند دقیقه بعد هر شش تای آن ها در حالی که از کافه سیار گوشه خیابان چند ساندویج و ظرف سیب زمینی خریده بودند روی نیمکت های چوبی داخل پارک نشسته و مشغول به صحبت بودند.
گازی از ساندویجی که در دستش بود زد و نگاهش را به پیام های داخل موبایلش که مربوط به جینی ، رون و هایدن بود داد . با حضور فردی در کنارش نگاهش را معطوف پسری دستش را روی چشمانش میکشید کرد. او با در کنارش ایستاده بود، کمی کنار رفت و دراکو بلافاصله در کنارش نشست چشم هایش را بست و سرش را به نیمکت تکیه داد.
YOU ARE READING
ʀᴀʙʙɪᴛ_drarry
Fanfiction[کامل شده✓] . . هر لمس، دستان سردت جوانه ای را در قلب تهی ام، هر دم، صدای نفس هایت مرا قوت، هر لحظه، در کنارت مرا، زنده نگه میدارد.. . [Drarry] start:[2021-06-07] End:[2021-12-12] [#1_dracomalfoy] [#1_draco] [#1_هرماینی] توجه : سلف هارم، قتل، خونر...