عکس کاور =]
______❅"هی هری، خوش اومدی!"
دختر با لبخند گفته و از جلوی در کنار میرود.
سری تکان و لبخندی کمرنگ روانه لب هایش میشود. گام و داخل خانه میشود. هرماینی به قفس داخل دست پسر اشاره و میگوید:
_"خرگوش؟ "هری با یاد آوری ان موجود، دستپاچه به بیرون اشاره و جواب میدهد:
"اگه بخوای.."
دختر میان کلامش و با خنده جواب میدهد:
_"مشکلی نیست، هری"تبسمی کمرنگ و سر تکان میدهد. همان موقع، صدا زنی از داخل خانه شنیده میشود.
_"که بود، هرمی؟ "
هرماینی در حالی که هری را به سمت اتاق هدایت میکند، جوابش را میدهد:
_"دوستم، چیز خاصی نیست."از پله ها بالا و رو به روی دری میایستند آن را باز و هری را به داخل دعوت میکند.
پسر وارد و بلافاصله فضای داخل اتاق توجه اش را جلب میکند، قفسه های پر شده از کتاب تقریبا در تمام اتاق مشاهده میشدند.
هرماینی پسر را به سمتِ تراس هدایت و با خجالت میگوید:"ام، متاسفم هری، اینجا یکم بهم ریختست"هری در ذهن با خود فکر میکند، از نظر ان دختر چند کتاب روی تخت و تعدادی برگه پخش شده در اتاق بهم ریخته بودند؟
در دل خدا را شکر میکند که هرماینی تا حالا اتاقش را ندیده.در تراس تعداد زیادی گل و گیاه و البته کتاب و چند دفتر وجود داشت که هرماینی معمولا داخل آن ها داستانش را ادامه میداد.
پسر روی یکی از کاناپه ها نشسته و قفس را کنار آن میگذارد._"میرم یکم برای خودمون خوراکی بیارم.."
"گشنه نیستم، هرمی"با لبخند و به اظطراب دختر میخندد، او چشم غزه ای و روی کاناپه ی رو به رو اش مینشیند.
دفترچه کوچک رو به روش را بر و خودکار را در دستش قرار میدهد. در نهایت، میپرسد:
_"خب، قراره چیکار کنیم؟ "هری شانه بالا و تکیه میدهد، چشم ریز و با لحنی حاوی شیطنت جواب میدهد:
"نمیدونم، تو دانش آموز نمونه ای."
_"این را تعریف در نظر میگیرم. "
"هر جور راحتی، راستش انتظار داشتم که از لونا بخوای کمکت کنه!"هری با لحنی شکاک و به جلو خم میشود، دختر ریسمان مو ریخته شده در صورتش را پشته گوش و با بیخیالی جواب میدهد: "اقرار نمیکنم من و لونا صمیمی ایم، ولی نمیخوام برای مسائل درسی یا پژوهش ها روش حساب کنم، بعلاوه نویل و او تیم بهترین، اینطور نیست؟"
هری بعد از کمی مکث سر تکان میدهد: "خب، سعی میکنم تا حد توانم مفید باشم، میدونی که من.."
_"متوجه ام هری"دختر با لبخندی صمیمی میان کلام و با خنده ادامه میدهد: "فقط لازمه یک موضوع رو برای پروژه مشخص کنیم، همین"
"چرنوبیل؟"
_"تکراریه"
"خون اشام ها؟ "
_"زیادی محبوب"سر تکان و بعد هر دو، به فکر فرو میرود. چه موضوعی قرار بود، به حدی جذاب باشد که بتواند اون مدیر عوضی را به شگفت وادار کند؟
بعد از گذشت ربع ساعت، با خوردن جرقه ای در ذهنش زیر لب با شک میپرسد:
"باترلینگ ها؟ "
YOU ARE READING
ʀᴀʙʙɪᴛ_drarry
Fanfiction[کامل شده✓] . . هر لمس، دستان سردت جوانه ای را در قلب تهی ام، هر دم، صدای نفس هایت مرا قوت، هر لحظه، در کنارت مرا، زنده نگه میدارد.. . [Drarry] start:[2021-06-07] End:[2021-12-12] [#1_dracomalfoy] [#1_draco] [#1_هرماینی] توجه : سلف هارم، قتل، خونر...