[قبل از خوندن این چیتر برین قسمت آخر چیتر 19 رو که اضافه کردم بخونین 🥲]
__"نگاش کن تورو خدا، تو از کی تا حالا انقدر نازک نارنجی، شدی اخه؟!"
پسر با لحنی آرام و لبخندی در ادامه اش گفته و انگشتش را روی شانه پسر میکشد، آن را نوازش و دست دیگرش چانه پسر میگذارد تا با متمایل کردن آن به بالا، به نحوی بتواند، بهتر چهره اش را از نظر گذراند.
هری، در ابتدا دستش را پس و سپس، بعد از آنکه لحظاتی را خیره به قرنیه های رو به روش میماند، عاجز تسلیم و بی توان سرش را به سینه پسر تکیه میدهد، پلک هایش را روی هم و انگشتانش را درون دستش جمع میکند، به سختی کلمات را پیدا و جمله های بهم ریخته اش را میسازد: "اگه، این آخرش بود لطفا.. ازم.. لطفاً نخواه.. نمیخوام برم."
پسر، انگشتانش را روی گونه اش کشیده و جوابش را با جدیت میدهد: "حتی اگه نگم هم، تو میدونی که نباید بمونی، نه؟"
پسر سریعا با حرفش مخالفت و مشت های سستش را به سینه اش میکوبد، با لحنی گرفته جواب میدهد: "تو تنها کسی ای که برام مونده، ترجیح میدم باهات بمیرم تا اینکه بقیه عمرم رو برای کنار اومدن با مرگت بگذرونم.."
فکش را منقبض و مینالد: "دیگه این حرف نزن"
"سکوتم، واقعیت رو تغییر نمیده، نه؟"_"داری باعث میشی گریه کنم"
"توام علاوه بر در آوردن اشکم، باعث شد حس یه خیانتکار رو بگیرم. این کوچیک ترین کاریه که میتونی در ازای اون انجام بدی؟"پسر لبخندی بی جون میزند: "گریه کنم؟"
سرش را تکان و میگذارد، لب هایش کوتاه، لب پسر را لمس کنند: "زنده بمون."***
نگاه اش، اطراف را جست میکند، زمینی به سرخی خون زیر پایش و شکاف هایی نه چندان نازک، بر رویش سنگ هایی سیاه و بزرگی که خون، از لا به لایشان به سمت زمین جریانش را پیدا کرده بود.
موادی مذاب، که سرتاسر زمین را به احاطه خود در آورده بودند..
با وجود تاریکی همیشگی آن دنیا، اطراف به نظرش نورانی تر از قبل بود، مواد مذاب اطراف را روشنایی بخشید و چند، نیزه و چراغ هایی به سرشان، اطراف زمین را تحت سلطه خود در آورده بودند.
چشمانش، میان هیاهو چرخیده و روی پسری معطوف شد که خنجر را در دستانش چرخانده و قدم هایش را میان آن موجودات، به سمت تخت و پادشاهی، بر میداشت.
دراکو، فاصله باقی مانده بینشان را رصد و بعد، آن را روی اندام نحیف دختر که زیر پوشش لباسش، پنهان بودند، بالا کشید. آن زن، زیبا و دلفریب بود، به طور قطع هزاران برابر زیبا از از هر دختری که پسر، در زندگی اش میشناخت.. این، همان واقعیتی است که، حتی او هم قادر به پنهان کردنش نیست.
YOU ARE READING
ʀᴀʙʙɪᴛ_drarry
Fanfiction[کامل شده✓] . . هر لمس، دستان سردت جوانه ای را در قلب تهی ام، هر دم، صدای نفس هایت مرا قوت، هر لحظه، در کنارت مرا، زنده نگه میدارد.. . [Drarry] start:[2021-06-07] End:[2021-12-12] [#1_dracomalfoy] [#1_draco] [#1_هرماینی] توجه : سلف هارم، قتل، خونر...