هیچوقت به سکس توی مکانهای عمومی، فکر نکرده بود؛ یعنی خب مگه جاهایی مثل خونه یا هتل برای همین چیزها نبود؟ چرا باید توی ماشین یا دسشویی یا جاهایی از این قبیل امتحانش کنه؟ و البته چیز دیگهای هم که وجود داشت این بود که هیچوقت کسی تا اون حدی که بزنه به سرش و همه چیز رو فراموش کنه و بخواد فقط انجامش بده، تحریکش نکرده بود؛ اما امروز واقعا داشت به سرش میزد که نه توی دسشویی یا ماشینش یا حتی کابین مخصوصِ دوستپسرش که دقیقا همین وسط کافه که بکهیون با دوپهلوترین کلمات ممکن که فقط چانیول منظور واقعیش رو میفهمید، داشت اغواش میکرد؛ دوستپسر لعنتشدهی سکسیش رو به فاک بده.
بکهیون بیاهمیت به تاثیر عمیقی که داشت روی دوستپسرش میذاشت، با چشمهایی که تموم شیطنتش رو به رخ مرد قدبلند میکشید؛ به کارهاش ادامه میداد و تقریبا برای دفعهی ششم بود که بین حرفهاش به راید کردن چانیول اشاره میکرد که چشمش به مرد کلافهای که سمتش میاومد، خیره موند.-سهون، میشه چند دقیقه استراحت بدی؟ زود برمیگردیم.
چانیول با لحن حرصی گفت و بدون اینکه برای جواب دوستش صبر کنه با گرفتن مچ سوپراستار جوون، سمت کابین بکهیون راه افتاد. میخواست در کابین رو ببنده که دست ظریف بکهیون رو روی شکمش حس کرد؛ نگاهش رو از خبرنگاری که تندتند ازشون عکس میانداخت، گرفت و بعد از بستن در؛ سمت پسری که دستهاش رو به سینهاش رسونده بود؛ چرخید. حین رسوندن دستهاش به پهلوهای پسر توی بغلش، لبهاشون رو روی هم کشید و بوسهی نفس گیری رو شروع کرد. تمام حسهاش رو با تکون دادن لبهاش روی لبهای بکهیون بهش منتقل میکرد و سوپراستار جوون به همهاش جواب میداد. یکم بعد با کم آوردن اکسیژن، بکهیون با لبخند عقب کشید و به چشمهای مشتاق پدر جوون خیره شد.
-اون پایین یکم اوضاعش بده، نه؟
دستش رو روی بدن مرد روبروش کشید و پایین آورد که چانیول دستش رو روی شکمش نگه داشت و جلوی پایین اومدنش رو گرفت؛ صداش سرگرم شده به نظر میرسید و انگار فقط میخواست بازی کنه. انگشتهاش رو روی شکمش تکون داد و ادامه داد:
-پس اونقدرام بد نیست!
پسر کوچیکتر خندید و بعد از بوسهای که روی لبش گذاشت؛ از کنارش رد شد و توی کابین تنهاش گذاشت.
*-*-*-*-*-*
بکهیون تقریبا توی هیچ دورهای از زندگیش، حس نمیکرد به جایی تعلق داره؛ این مسئله دربارهی خونه و خانوادهاش هم بود. خانوادهاش هیچ وقت کنارش نبودن، نه وقتی بچه بود نه حتی الان؛ همیشه تنها جلو میرفت و هیچ همراهی نداشت، خب البته به جز اون دورهی کوتاه! مادر و پدرش همیشه درگیر بودن و هیچوقت اونها رو نمیدید؛ تقریبا کل بچگیش رو خودش بود و دایهاش و بعدش مدرسه شروع شد. فکر میکرد همه چیز عوض میشه اما بازم پدر و مادرش اونجا بودن پس به خاطر خواستهی اونها با کسی رابطهای نداشت و همیشه تنها بود و این مسئله کمکم واسش یه عادت شده بود که حتی گاهی حسش هم نمیکرد. درواقع اینکه کسی اطرافش نبود تا مغزش رو منفجر کنه، مایه آرامش بود؛ اما بکهیون همیشه جای خالیش رو حس میکرد. جای خالی خونهای که نداشت، آدمی که همیشه طرف اون باشه و بهش حس تنها نبودن بده؛ اما نداشت. اینها رو تقریبا از همون بچگی، در واقع از همون وقتی که تونست اطراف رو تحلیل کنه، نداشت. یکی از دلایل علاقهاش به بازیگری همین بود، میخواست با بودن جای کاراکترهای دیگه بفهمه این که خونه، دوست و خانواده داشته باشه چطوره؛ اما خب اونها حسهای واقعی نیستن، بکهیون تا یه حدی حسشون کرد اما کافی نبودن؛ البته همهی اینها تا وقتی بود که با چانیول و خانوادهی کوچیکش آشنا شد. چانیول بدون اینکه خودش بدونه، کاری کرده بود تنهاییش رو حس نکنه؛ در واقع دیگه تنها نبود، به علاوه دیدن چانیول و چانمی کنار همدیگه بهش نشون میداد خانواده داشتن چه حسی داره و این اواخر حس میکرد و میدونست که خودش هم عضو این خانوادهاس.
YOU ARE READING
Standoffish
Fanfiction❄Name: Standoffish 🌨Couple:chanbaek(main), hunhan 🌊Genre: romance, slice of life, smut ☃Writer: #fatemeas 🌫Teaser: بیون بکهیون، سوپر استار دنیای بازیگری کره فرد خشن و سردی که با کسی همراه نمیشه... پارک چانیول، فیلمبردار پروژهی جدید دوست صمیمیش...