.: Part 24 :.

2.4K 484 312
                                    

سی دقیقه‌ای بود که ییبو از شرکت به خونه برگشته بود، ولی ژان پیداش نشده بود و این عجیب بود. چون تمام این مدت ژان هر جا که بود، حتما خودش رو قبل از برگشتن ییبو به اتاق می‌رسوند؛ خب اون به خاطر داشت که ییبو بهش گفته بود وقتی خونه‌س حق نداره از کنارش جم بخوره یا حواسش پرت کار دیگه‌ای بشه!
همونطور خودش رو روی مبل داخل اتاق ولو کرده بود و کت و کیفش رو اطرافش انداخته بود و با یه دستش کمی کراواتش رو شل کرده بود که در یهو باز شد و ژان با عجله وارد شد و با همون نگاه بی‌روحی که تو تمام این یک ماه و نیم ماه همراهش بود، گفت:

_معذرت می‌خوام... تو باغ بودم و متوجه نشدم برگشتین

ییبو فقط نگاهش کرد و بعد کلافه چشم‌هاش رو بست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. ژان سمتش رفت تا کت و کیفش رو برداره، نگاهش به کراوات نیمه باز ییبو افتاد، پنهانی پوفی کشید و کلافه راهش رو کج کرد و سعی کرد آروم کراوات ییبو رو از دور گردنش باز کنه. وقتی خواست بره مچ دست اسیر دست ییبو شد.
ییبو با همون چشم‌های بسته گفت:

+ژان بشین لطفا

و دست ژان رو کشید و اون رو کنار خودش روی مبل انداخت و کیفش رو از دست‌هاش کشید. از توی کیفش یه پوشه که توش چند برگه بود، درآورد و جلوی ژان روی میز گذاشت.

+مال توئن

ژان جا خورد و متعجب دست برد تا پوشه رو برداره و نگاهی بهش بندازه.
_مال من؟!!!

پوشه رو باز کرد و با بهت و تعجب به برگه‌های توی دستش نگاه کرد امکان نداشت...!

_این... اینا...

+از شروع ترم جدید می‌تونی برگردی دانشگاهت، همه چی هماهنگ شده نیازی نیست نگران غیبت‌هات باشی، فقط حدود یک ترم عقب‌تر از هم دوره‌ای‌هات هستی.

ژان فقط بهت زده به ییبو نگاه کرد. باورش نمی‌شد خواب نباشه! همه چیز یهو بیش از حد رویایی شده بود، از بس این صحنه رو تو خواب و رویاهاش دیده بود که براش از هر غیرممکنی، غیرممکن‌تر بود!

_یعنی..‌. من... من... می‌تونم...؟!

+البته ژان... با توجه به سابقه‌ت مطمئنم که یه معمار عالی می‌شی!

_یعنی می‌تونم از عمارت برم بیرون؟! برم دانشگاه؟!

ییبو با ملایمت گفت:
+بله ژان... نیازی نیست مدام سوالت رو تکرار کنی من پشیمون نمی‌شم و وقتی یکبار بهت بگم می‌تونی، پس می‌تونی!

ژان دوست داشت از خوشحالی بالا پایین بپره و به همه خبر بده ولی با یادآوری چیزی همه حال خوبش جاش رو به نگاه ناراحتی دادن. آروم برگه‌ها رو روی میز برگردوند و گفت:

_ممنونم ولی احتیاجی بهشون ندارم...

ییبو متعجب گفت:
+منظورت چیه؟! تو که عاشق رشته‌ت بودی!

I'M YOUR ALPHAWhere stories live. Discover now