part24

181 37 90
                                    

از همین الان میگم متاسفم.........

تا عصر خوابیدن و لیام و صدای گوشیش بیدار شد ولی زین هیچ تکونی نخورد.
سریع گوشیش رو برداشت و دید نایله و سریع جواب داد و آروم از روی تخت بلند شد.

لیام؛هی نایل

آروم گفت و منتظر نایل شد که جوابش رو بده

نایل؛هی...لیام...م..میخواستم یه چیزی بهت بگم راجب تریشیا مامان زین

بعد کمی مکث حرفش رو زد و باعث شد لیام قلبش تند تند بزنه،نگاه کوتاهی به زین انداخت و چشماش رو محکم روی هم فشار داد

لیام؛چ..چی شده؟؟

نایل؛م...مثل اینکه...ح..حالش بدتر شده و توی بیمارستانه....

لیام؛ی...یعنی چی که حالش بدتر شده؟!پس اون دکترا اونجا چکار میکنن؟؟؟

با عصبانیت گفت

نایل؛...دیگه...دیگه کاری از دستشون بر نمیاد...

لیام؛اوه خدای من!...م..من باید یه جوری اینو به زین بگم...ا...اما چجوری؟؟

زین تکونی خورد و چشماش رو آروم باز کرد و حرف آخر لیام رو شنید ولی چیزی نگفت تا ببینه لیام داره راجب چی حرف میزنم

نایل؛کار سختیه....اما خب دیگه باید بهش بگی

لیام؛میدونم....اما کاش این اتفاق نمی افتاد...کاش خوب میشد و برمیگشت خونه و زین میتونست بره ببینش و میونش با باباش و خواهراش هم خوب میشد

دهنش نیمه باز موند و بغض وحشتناکی گلوش رو گرفت،از حالت خوابیده در اومد و به لیام که پشتش بهش بود خیره شد

زین؛ل..لی؟

آروم گفت و لیام سریع چرخید سمت زین و با قیافه نگرانش رو به رو شد...

لیام؛نا..نایل فعلا

سریع گوشیش رو قطع کرد و رفت رو به روی زین نشست

لیام؛ع..عشقم

زین؛لی...چ..چی شده؟م..مامانم چیزیش شده؟ها؟؟بهم بگوو

توی چشماش اشک جمع شد و لیام زین رو توی بغل خودش کشید

لیام؛عشقم...ببین آروم باش خب؟

زین؛چی شده لییامم؟؟؟داری نگرانم میکنی اون حرفایی که گفتی چی بود؟؟هانن؟؟

خودش رو از بغل لیام کشید بیرون و صورتش خیس اشک بود

لیام؛زین...زین..زین...عشق من...اروم باش یه دقیقه خواهش میکنم

زین؛دارم از نگرانی میمیرم چجوری آروم باشم؟؟!!مامانم چی شده؟؟؟

ناباورانه به لیام می‌گفت....
لیام نفس عمیقی کشید تا آروم بشه و بتونه جواب سوال زین رو بده

online class[Z/M][L/S]Where stories live. Discover now