(3) whatever....forever

4.1K 479 133
                                    

کلافه بود.
از اینکه هنوز پیداش نکرده بود کلافه بود.
این دومین دفعه‌س که این اتفاق افتاده و ایندفعه جونگکوک واقعا فکر میکرد اوضاع داره خوب پیش میره.
این چند ماه اخیر همه چی بینشون فوق‌العاده بود و جونگکوک نمیتونست بفهمه چی باعث شد جیمین فرار کنه.

هفته‌های اول افراد زیادی رو دنبالش فرستاده بود ولی بعدش فقط بیخیال شد. دلش نمیخواست اونو به زور بیاره. حتی تو تلاشای قبلیش هم اگه حس میکرد جیمین نمیخواد بیخیالش میشد.
و مشکل اصلیش همین بود.
جیمین بهش هیچوقت نگفته بود و یا نشون نداده بود که نمیخواد و همین باعث میشد جونگکوک نتونه راحت قانع بشه که اون رفته چون دلش نمیخواسته باهاش باشه.

وقتی از خواب بیدار شده بود گوشیش رو چک کرد. نیاز به حساب و کتاب هم نداشت تا بدونه دقیقا هفتاد و هشت روزه که ازش خبری نداره و نمیدونه کجا غیبش زده.
و امروز، نبودنش بیشتر از همه‌ی روزا حس میشد.

جونگکوک دلش نمیخواست زیاد این بُعدش رو به بقیه نشون بده. ولی حاضر بود که به جیمین نشون بده. ذوقش رو، علاقه‌ش رو، چیزای مختلف از خودش رو.
اینکه چیا دوست داره و وقتی تنهاست چیکارا میکنه. که چی خوشحالش میکنه و حتی چه زمانایی ناراحت میشه. دلش میخواد چطور زندگی کنه و منتظره که چه کارایی با جیمین انجام بده.
چیزای زیادی رو بهش نشون داده و منتظر چیزای بیشتری بود.
از همه بیشتر هم، روز تولدش؛ یعنی دقیقا امروز.

بیست و چهار سال زندگی کرده بود و حدود پنج سال اول زندگیش رو زیاد به خاطر نمیورد. از سالای دیگه‌ش فقط وقتی با چند بچه‌ای که حتی الان دیگه یادش نمیومد کیا بودن، بازی میکرد رو یادش مونده بود. و از پونزده سالگیش، وقتی به اجبار پدرش وارد این قضایا شد دیگه یادش نمیومد برای تولداش چه حسی داشت. وقتی پدرش مرد، خیلی از احساسات دیگه‌ش همراهش خاموش شده بودن و نمیدونست دیگه قراره چطوری یادش بیاد که لذت بردن چه حسی داره.

تا اینکه چهار سال و چند ماه پیش، فهمید برای گرفتنش گروه ویژه‌ای تشکیل دادن. درواقع جونگکوک تا نوزده سالگیش فقط از پدرش پیروی میکرد و بعدش تا اومد مدیریت این گروهی که یهو بهش محول شد رو یاد بگیره، اسمش وارد اون لیست شد.

فقط وقتی که خودشم اون تیم نیروهای ویژه رو به کمک جاسوسی که توشون داشت، متقابلا زیر نظر گرفت متوجه شد حس‌های جالبی رو با شناختن رییس اون تیم داره تجربه میکنه.
حس خواستن، اشتیاق و حتی ذوق برای دیدنش. فکر نمیکرد یه زیرنظر داشتن کوچیک قراره تغییرات زیادی رو براش به وجود بیاره، ولی ناراضی نبود.

حالا از اونموقع چهارسال و چندماه میگذره و بعد از دو بار بدست اوردنش، به طرز عجییی بازم از دستش داد.
دقیقا قبل از تولدی که فکر میکرد بعد از سال‌ها قراره متفاوت بگذرونه.
که قراره با جیمین بگذرونه.

Hello doll! || kookminWhere stories live. Discover now