اولین دیدار/ قسمت چهار

1.3K 306 66
                                    

فصل اول

با صدای سهون که به او «صبح بخیر » گفت، بیدار شد.

به محض به کار افتادن ذهنش، اتفاقی را که صبح افتاده بود، به یاد آورد. سریع از جا برخاست و پرسید: معاون سهون، پدرم کی برگشت؟؟ چرا یهو حالش بد شده بود؟؟گفتین برام توضیح می دین!!!

.
.

صبح زود، بعد از رفتن پزشک

سهون از جان پرسید: حالت چطوره؟

جان که لبه ی تخت نشسته بود، سری تکان داد: بهتر شدم...دوباره صحنه ی تصادف ژانگ رو دیدم.

سهون: همون کابوس همیشگی؟

جان: آره، همونایی که همیشه می بینم.

سهون: این دفعه حالت بدتر از قبل شده بود.

جان: آه، حالا که خوبم...این قدر بزرگش نکن.

سهون با تعجب پرسید: بزرگش نکنم؟...مگه شوخیه؟؟خفه شدن توی خواب، شوخیه؟!

جان خنده ی آرامی کرد: باشه ببخشید، با تو بحث نمی کنم!

سهون: دکتر می گه همش به خاطر ذهن آشفتته...قرص و دارو نمی تونن مدت زیادی بهت کمک کنن؛ حداقل نه تا وقتی که خودت نخوای حال خودت رو خوب کنی.

جان که نگاهش را به زمین دوخته بود، چیزی نگفت.

بعد از کمی سکوت، سهون گفت: اوه، اون موقع که حالت بد شده بود ییبو اومده بود این جا!

جان متعجب پرسید: چی؟؟...اون این جا بود؟ منو دید؟؟اومد داخل اتاق؟؟

سهون: نه بیرون اتاق بود...تورو ندید.

جان نفس آسوده ای کشید.

سهون: چی شده؟؟

جان: هیچی، فقط نمی خواستم منو این جوری ببینه...برای اولین دیدارمون جلوه ی خوبی نداشت منو توی حالتی ببینه که دارم خفه می شم!

سهون با خنده جواب داد: هووم، اینم نظریه!

جان: نخواست بیاد داخل؟!

سهون: چرا ولی قبلش یه بند سوال می پرسید!...نگرانت شده بود...تو هم چون حالت بد بود اجازه ندادم به جز دکتر کس دیگه ای بیاد داخل.

جان سرش را به نشان تایید تکان داد: خوبه...کتاب ها و برنامه های روزانش رو واسش ببر...دیگه باید شروع کنه...مطمئنم حوصلش هم سررفته!

سهون با لبخند و منظور خاصی که در لحنش حس می شد، جواب داد: حوصلش سر نرفته...منتظره که جنابعالی به دیدنش بره!

جان با کمی کلافگی در جواب گفت: آه سهون منو ببین، هنوز حالم بده...یه بهونه جور کن، وقتی حالم بهتر شد خودم می رم دیدنش.

.
.

زمان حال

ییبو: معاون سهون؟؟

Step father (Completed) Where stories live. Discover now