تماس تلفنی

851 178 92
                                    

فصل دوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فصل دوم

شارلوت: اون می دونست تو جان رو دوست داری...ازش واست عکس گرفته که تورو منصرف کنه و حس و نظر تو رو نسبت به جان بد و عوض کنه...تورو بی خبر برداشته و آورده آلمان...وقتی هم می خوای ببینیش بهت می گه که اون تورو دوست نداره....پس‌...

ییبو و شارلوت چند ثانیه بدون گفتن هیچ حرفی، پشت تلفن سکوت کرده بودند.

این جا بود که بالاخره مغز ییبو به کار افتاد!!!

ییبو با بهت، ناباوری و وحشت لب زد: ا..امکان...امکان نداره...مـ...مگه می شه؟؟!!

شوک بزرگی به ییبو وارد شد.

غیر از این بود که او تمام این مدت، بازیچه ی دست سون بوده است؟!

آن توجه ها، آن کمک ها و پشتیبانی ها، آن حرف ها که مدام در تلاش این بودند تا جان را از جلوی چشمانش بی اندازند و همین طور این همه اصرار ورزیدن برای ندیدن جان و قضیه ی جاسوس، همگی چیزی جز حقیقت واقعی را به ییبو نمی گفتند.

این که جیانگ سون، یک کلک باز و دروغ گوی به تمام معناست که او را بازیچه ی دستانش خودش کرده است!!!

نفهمید چه شد، چون همان طور که لبه ی تخت نشسته بود، به کنار خم شد و به پایین سقوط کرد.

تلفن از دستش رها شد.

صدای نفس های سنگینش از پشت گوشی شنیده می شد و رفته رفته اطرافش تاریک و تاریک تر می شد.

شارلوت با شنیدن صدایی که به مانند سقوط و نفس نفس زدن بود، ییبو را صدا کرد: ییبو؟؟ ییبو حالت خوبه؟؟ صدامو می شنوی؟؟

ییبو که در همان حال به سختی نفس می کشید، قصد کرد کلمه ای بر زبان بیاورد و درخواست کمک کند اما متاسفانه قادر به انجام چنین کاری نبود.

فشار بدنش به شدت افت کرده بود و توانی برای حرکت دادن بدنش نداشت. هنوز هم صدای شارلوت را که از پشت تلفن، او را صدا می زد، می شنید.

طولی نکشید که همه جا را تاریکی مطلق فرا گرفت و صدا ها قطع شدند.
.
.

با حس خنکی و نمناکی آب به روی صورتش، چشمانش را به آرامی باز کرد.

Step father (Completed) Where stories live. Discover now