اوقات فراغت

600 157 91
                                    

فصل سوم

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

فصل سوم

در حالی که روی شکم و کنار هم روی تخت دراز کشیده بودند، در اینترنت به دنبال مکانی نزدیک برای یک تفریح هفت روزه می‌گشتند.

آن چهار مخمل بازیگوش هم بیدار شده بودند و مدام از سر و کول ییبو بالا می‌کشیدند!

ظاهراً خیلی دلتنگ پدرشان بودند!

جان خندید و رو به ییبو گفت: ییبو تسلیت می گم...رسما بدبخت شدی!

ییبو: چرا؟؟

جان: هر چهار تاشون از سر و کولت می کشن بالا و دیگه ولت نمی کنن!...تازه فقط این نیست...به خوراکی هاتم رحم نمی کنن!

ییبو مخمل مشکی رنگش را با دستانش گرفت سرش را بوسید و گفت: اینا کوچولوهای منن...خوشگلای منن...مربا های منن!!!...من خودم اینا رو می خورم!!!

جان هم با هر جمله ی ییبو می خندید و با لذت به او نگاه می کرد.

کمی بعد از جست و جو، جایی را یافتند.

جان نظر ییبو را پرسید: نظرت چیه؟؟

ییبو: جای خوشگل و خوش آب و هواییه...من که نظرم مثبته!...تو چی؟؟

جان: منم خیلی ازش خوشم اومد...خوب کی بریم؟؟

ییبو: به نظرم هفته ی آخر ماه خوبه...کمی از عملت بگذره و خوب استراحت کنی...این طوری خیال منم راحت تره...دکتر گفت باید این اوایل خیلی مراقب خودت باشی.

جان از این همه حجم از مراعات و نگرانی های ییبو، کوه قند در دلش آب شد. لبخندی زد و گفت: چشم جناب وانگ!

ییبو هم موهای جان را نوازش کرد و با عشق، تمام اجزای صورتش را از دید گذراند. زمزمه کرد: ممکنه نام خانوادگی وانگ کنار اسمم باشه...ولی اینو بدون که من همیشه واسه تو همون شیائو ییبوی قبلم...چیزی عوض نمی شه و نخواهد شد...بهت قول می دم عزیزم.

جان پیشانی اش را به پیشانی ییبو تکیه داد، چشمانش را بست و زمزمه کرد: ازت ممنونم عشق من!

کمی بعد با مخمل هایشان به آشپزخانه رفتند تا برای ناهار، غذای خوشمزه ای را تدارک ببینند.

اما طولی نکشید که دوباره با هم جر و بحث کوچکی به راه انداختند.

ییبو نق نق کنان اعتراض کرد: جااان...این اصلا عادلانه نیست!!!

Step father (Completed) Onde histórias criam vida. Descubra agora