Chapter 35

771 139 135
                                    

دست‌هاشو پشت سرش قفل کرده بود و با لب‌های آویزون کتاب های توی قفسه رو نگاه میکرد. وقتی فهمید توی خونه‌ی بکهیون کتابخونه‌ی نسبتاً بزرگی وجود داره، کمی خوشحال شد و با خودش گفت که این کتابخونه‌ میتونه نقطه‌ی روشن این خونه باشه.

اما وقتی واردش شد و با حجم زیادی از کتاب های پزشکی و روانشناسی رو به رو شد تمام امیدش از دست رفت.
یک روز از بحثش با بکهیون گذشته بود و توی اون یک روز بی دلیل از هم دوری میکردن. البته این خودش بود که از بکهیون دوری میکرد چون نمیخواست درباره‌ی سفر چیزی ازش بشنوه.

حدسش درباره‌ی زندگی با بکهیون کاملاً درست بود، حوصله سر بر و خسته کننده. هیچ کاری برای انجام دادن وجود نداشت و حتی غذاهایی که دوست داشت رو نمیخورد. دلش برای کیونگسوی عزیزش تنگ شده بود.
با صدای آروم جویونگ به خودش اومد.
"چه نوع کتابی میخونید؟"

تهیون بی توجه به حرفش نگاه چپی بهش انداخت.
"باهام رسمی حرف نزن."
جویونگ حتی داخل خونه هم مثل چسب بهش چسبیده بود و فقط تا داخل دستشویی دنبالش نمیرفت. نمیتونست بگه روی مخه چون باعث میشد احساس تنهاییش کمتر بشه.

با دیدن یه کتاب متفاوت جلو تر رفت و با هیجان خم شد. اما وقتی اسمش رو دید، تمام هیجانش در عرض چند لحظه از بین رفت.
"فقط یه کتاب رمان اینجا وجود داره، گتسبی بزرگ."
خنده‌ی عصبی‌ای کرد و عقب کشید.
"نمیتونم خوب بودن قلمش رو انکار کنم اما داستانش! لعنت بهش چون یه داستان عاشقانه‌ی مزخرف و کلیشه ای بود. چرا یه نفر باید یکشنبه‌ی هر هفته مهمونی برگزار کنه تا بلکه یک روز بتونه معشوقه‌ی قدیمیش رو ببینه؟"

جویونگ متعجب به تهیون خیره شده بود. حقیقتش این بود که اصلاً انتظار نداشت اون دختر به کتاب خوندن علاقمند باشه‌. حالا که داشت از اون رمان انتقاد میکرد عجیب تر هم به نظر میرسید.
تهیون به طرفش چرخید و باعث شد جویونگ یه قدم به عقب بره.
"فکر نمیکردی به جز آدم کشتن کار دیگه ای بلد باشم؟"
روی دسته‌ی مبلی که اون وسط قرار داشت نشست و خندید.
"در مورد سوالت، من رمان خوندن رو ترجیح میدم. رمان های جنایی برام الهام بخشن و ازشون لذت میبرم."

با صدای آروم تری ادامه داد.
"شاید برای همینه که تا الان گیر پلیس های احمق نیفتادم."
جویونگ سعی کرد لبخند بزنه.
"خب میتونم کتاب هایی که دوست دارید رو براتون بگیرم."
تهیون سر تکون داد. میتونست بعداً اسم هاشون رو بنویسه و بهش بده.

احساس گرسنگی میکرد و در عین حال دلش نمیخواست غذا بخوره. اما بلند شد و به طرف در حرکت کرد. حداقل میتونست برای خودش شیر داغ کنه و ازش لذت ببره.
قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه، بکهیون رو اونجا دید. اما نمیتونست مسیرش رو عوض کنه چون بکهیون هم نگاهش رو از آیپدش گرفت و به تهیون داد. آهی کشید و وارد آشپزخونه شد.

Black SnakeWhere stories live. Discover now