Chapter 61

242 40 164
                                    

نوک انگشت‌هاشو روی میز می‌کشید و با چشم‌هایی که خسته به‌نظر می‌رسید بی هدف به گوشه‌ای خیره شده بود. کاری که قرار بود انجام بده خطرناک بود و ریسک زیادی داشت، مجبور بود انجامش بده چون نمی‌خواست بازی مورد علاقه‌ش به این زودی‌ها تموم بشه. دندون‌هاشو روی هم فشار داد و چشم‌هاش رو بست.

اینکه چانیول مجبورش کرده بود تا همچین کار مسخره‌ای رو انجام بده باعث میشد خشم کل وجودش رو بگیره.
"حرومزاده‌ی احمق."
وقتی در باز شد و جنی وارد اتاق شد، نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه.
"چرا خواستی اینجا همدیگه رو ببینیم؟"

"خب.. به کمکت نیاز دارم."
جنی روی صندلی نشست و خنده‌ی آرومی کرد.
"یعنی چی باعث شده انقدر صدات رو مظلوم کنی تا کمکت کنم؟"
"بکهیون نمی‌ذاره چه‌وون بیاد خونه، نمی‌دونم تا کی قراره طول بکشه اما اصلاً از این وضعیت راضی نیستم."
ابروی جنی بالا رفت.
"خب؟"
"می‌تونی باهاش صحبت کنی تا چه‌وون رو ببریم خونه؟ تا کِی قراره مثل آدم‌های افسرده باشیم؟ باید یه جشن کوچولو هم براش بگیریم."
جنی متعجب نگاهش کرد. نمی‌دونست از حرفش چه برداشتی باید داشته باشه چون حرف‌هاش کاملاً بی‌ربط بود. رزی خودش رو دستپاچه نشون داد.
"دلم می‌خواد هر کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم. باید ذهنم رو آروم کنم."

"برنامه‌ت برای جشن چیه؟"
رزی لبخند رضایتمندی زد.
"همه چیزش رو خودم حل می‌کنم، تو فقط با بکهیون صحبت کن."
"هردومون می‌دونیم که قرار نیست قبول کنه."
قبل از اینکه رزی ناامید بشه ادامه داد.
"خودمون چه‌وون رو می‌بریم. بکهیون هم یکم نیاز به هیجان داره، البته اگر سرمون رو از تنمون جدا نکنه."
جنی بلند شد و به سمت در رفت. باید فکر می‌کرد که جیسو رو چه‌طور راضی کنه.
"می‌رم با بادیگارد چه‌وون کوچولو صحبت کنم، توام جشنت رو برنامه‌ریزی کن."

از اونجا خارج شد و به سمت اتاق چه‌‌وون رفت. طبق معمول بکهیون هر آدمی رو که می‌تونست برای مراقبت از چه‌وون گذاشته بود، وقتی به در رسید می‌خواست بازش کنه که یکی از همون بادیگاردها جلوش رو گرفت.
"هیچکس به جز رئیس بیون نمی‌تونه وارد اتاق بشه."
جنی چشم‌هاش رو چرخوند و بعد از در آوردن موبایلش با بکهیون تماس گرفت. وقتی جواب داد، بدون تلف کردن وقت خواسته‌ش رو گفت.
"می‌خوام چه‌وون رو ببینم اما نمی‌ذارن."
مکث بکهیون باعث شد چشم‌هاش رو ریز کنه.
"گوشی رو بده به کسی که جلوی در ایستاده."

نفس عمیقی کشید و گوشی رو بهش داد. بعد از چند ثانیه اون فرد با گفتن 'بله رئیس.' گوشی رو بهش برگردوند. در اتاق رو باز کرد و بعد از اینکه جنی وارد اتاق شد، خودش هم داخل رفت. جنی بهت زده خندید، بکهیون تا این حد عقلش رو از دست داده بود که حتی به دوست صمیمیِ خودش هم اعتماد نداشت؟ با دیدن چه‌وون حرفی که چند لحظه‌ی پیش با خودش زده بود رو فراموش کرد و لبخند پهنی زد.
"عزیزِ دلم! حالت چه‌طوره؟ روز به روز دوست‌داشتنی‌تر می‌شی."

Black SnakeWhere stories live. Discover now