🩰 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏

817 65 4
                                    

چشم هاش رو بست و بویِ خوش زمین خیس شده از بارون دیشب رو وارد ریه هاش کرد .

قدم زدن زیر بارونی که آسمون خاکستری رنگش شبیه به زندگیش بود براش لذت بخش بود درست مثل قهوه تلخ صبح گاهی که هر روز مینوشید. قدم هاش با رسیدن به ایستگاه اتوبوس کند شد .

فایلی رو تویِ گوشیش با قاب رنگ و رو رفته پلی کرد .

آهنگ ها به آرومی توی گوشش زمزمه میشد و جیمین بدون توجه بدنش رو هر از چندی با صدایِ اکو شده داخل گوشش حرکت میداد . از وقتی یادش میومد خواننده هایِ پر زرق و برق تویِ گوشش نجوا کرده بودن . از همون آهنگ هایی که حس میکنی یه نفر دیگه هم با تو درد مشترک داره ، چیزی از جنس هم دردی از راه دور جای پدر و مادری که یه خاطره ی محو بودن .

ذهنش از همه جا و همه چیز خالی بود و فقط به ملودی عجیبی که یادش نمیومد چطوری وارد پلی لیست گوشیش شده گوش میداد .

با باز شدن درِ اتوبوس ، نفس حبس شده پشت گلوش رو آزاد کرد و لبخندِ پهنی رویِ لب هاش نشوند .

زندگی هیچ وقت به میل جیمین پیش نرفته بود همیشه هر چیزی رو که میخواست اونقدر دیر بهش داده شده که موقع داشتنش دیگه هیچ ذوقی نداشت اما خودش میدونست زندگی همینه ، خواستن و نرسیدن ... قرار نیست همه چی طبق میل تو پیش بره اما میتونی توی این مسیر پر از زشتی چیزای قشنگی هم ببینی

و جیمین هنوزم بزرگترین رویاش رو داشت پس میتونست عمیق ترین لبخند رو رویِ لب هاش بنشونه .

رویِ صندلیِ انتهاییِ کنار پنجره نشست و برنامه ی رادیویی مورد علاقه ش رو پلی کرد .

"سلام بر خونواده ایتوآل عزیزم

من دی جی جه مین از ایتوآل هستم که به فرانسوی معنیش میشه ستاره

امروز میخوام واستون یه داستان خاص تعریف کنم ... نمیدونم شنونده ها داستان نخ قرمز رو میدونن یا نه ! "

جیمین لب هاش رو خیس کرد .

سرش رو به پنجره کنارش تکیه داد و به قطره های بارون که رویِ شیشه پخش میشدن ، زل زد .

"داستانِ نخ قرمز ...

دو نفری که قراره با همدیگه باشن ، یه نخ قرمز دارن که اون ها رو از راه انگشتِ کوچیکِ دستشون به هم وصل میکنه و نمیتونن نخ رو باز کنن یا به انگشت یکی دیگه گره بزنن حتی اگه بخوان "

جیمین میتونست کلماتِ ساده ای رو تصور کنه که تویِ گوشش زنگ میزد و خودش رو به لبه های مجرایِ شنواییش میکوبید ، به مغزش میرسید و لا به لای چین هاش خونه میکرد .

نفس عمیقی کشید و موهایِ رها شده جلویِ صورتش رو پشت گوشش داد . انگشتِ کوچیکش رو کمی بالا آورد و تا کرد ، حتی از شنیدن همچین افسانه ای هم چیزی درونش فرو میریخت شاید هم آرزو میکرد کاش همچین چیزی بود !

𝐘𝐨𝐮 𝐌𝐚𝐤𝐞 𝐌𝐞 𝐃𝐚𝐧𝐜𝐞Where stories live. Discover now