🎭 Chapter: 4 🎭

1.2K 280 266
                                    

__________________________________


ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ


وقتی مرخصش کردن آقای هوانگ پیشنهاد داد برسونتش خونه. اما کای رد کرد.. لوهان خواست باهاش بیاد، بازهم قبول نکرد و تنها به راه افتاد.
فکر میکرد با پیاده روی و یکم نفس گرفتن تو هوای آزاد ممکنه این بغضی که قصد رها کردنش رو نداشت سبک‌تر بشه، اما نه!
نشد...

هوایی در کار نبود.
نه شهری... نه خیابونی... نه کوچه ای...
هیچ... هیچ چیزی نبود.
تمین همه چیز رو با خود برد.. به همین سادگی.

زمانی که به خونه رسید غم عجیبی بهش دست داد.
اصلا خونه چرا اینقدر شلوغ بود؟
مین هی منتظر بود که بهش بد و بیراه بگه که چطور پدربزرگ رو این همه وقت تنها گذاشته.. و کنارش نبوده.
ولی دیدن اون روی رنگ پریده و اون چشم هایی که دیگه زندگی درونش جریان نداشت.. پشیمونش کرد.

آروم زمزمه کرد:

- پدر حالش خوب نیست. همش سراغتو میگیره..

" خوب نیست.. حالش خوب نیست.. "

ذهنش پر شده بود از یک جمله، و این کلمات داخل ذهنش با واضح ترن حالت درحال اکو بودن.
چه اتفاقی برای زندگی آرومش رخ داده بود که اینجور اون رو به سمت نیستی و سیاهی می کشوند...!

به سمت اتاق پدربزرگش دوید و با دیدنش لبخند زد.
پیرمرد هر کسی که داخل اتاق بود رو مرخص کرد. دستش رو به سمت کای که همچنان خشک شده جلوی در ایستاده بود دراز کرد.

- بیا پسرم. بیا ببینمت.

با صدای آرومی که به سختی شنیده میشد کلمات رو به زبون آورد.

حس خوبی نداشت.
قلبش نمیزد.. نفس هم نمی کشید. خونی تو رگهاش نبود. چشم هاش نمیدید..
نکنه اون هم با تمین مُرده؟ نکنه غیر روح سرگردانش چیزی ازش باقی نمونده!

به سختی به سمتش رفت. کنارش دراز کشید و تو بغلش پنهان شد.
شروع کرد هق هق کردن..
دیگه از کای خشک و مغرور و غُد، چیزی باقی نمونده بود.
با اشک ها آب شد و رفت.. دیگه هیچ چیزی برای دلخوشی نداشت که بتونه سرپا بمونه.

دست روی صورت و سرش کشید.. حتی نپرسید چی شده.
می دونست تمین رو امروز به خاک سپردن.. می دونست پسرش تا چه حد وابسته ش بود..
می دونست.. اما حال مساعدی نداشت که برای مراسم خاکسپاریش به کلیسا بره.

- بخواب پسرم.. بخواب.. خسته ای.

همیشه مثل مسکن بود.. کای رو خوب بلد بود و خوب درکش میکرد.
بدون هیچ حرفی چشم هاش رو بست.. دل و جان می سوخت از درد.
عادت به ضعیف بودن نداشت.. اما امروز بیش از حد تنها و بی یار شده بود.. نمی تونست این درد رو تحمل کنه.
چشم های متورمش هنوز می باریدن که به خواب رفت.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt