🎭 Chapter: 24 🎭

850 194 195
                                    

_______________________________

💢 اخطار 💢
اگه حس می‌کنید از موجودات اهریمنی و ماورایی می‌ترسید. نصف شب نخونیدش.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ

توی جنگلی خوفناک و تاریک که مه همه جاش رو پوشونده بود قدم برمیداشت.
چمن های خیس، زیر پاش رو خالی میکردن و به گِل می رسید. تمام تنش سراسر رطوبت و خیسی بود.
لحظه به لحظه به گِل هایی که به کفش هاش می چسبید افزوده میشد و بارش رو سنگین تر میکرد.
سختش بود راه رفتن.
صدای عجیب پرنده های نا آشنا از میون جنگل سیاه شنیده میشد.. نمی خواست به عمقش فرو بره، نمی خواست اونجا گم بشه.. به سرعت چرخید تا برگرده که کسی رو بین مه دید.
زن بود یا مرد؟!
موهای سفید بلندی که به زمین می رسید تشخیصش رو سخت کرده بود. بهش نزدیک شد، شاید به امید پیدا کردن راهه خروج.
دست روی شونه ش گذاشت.. آهسته به سمتش برگشت.
با دیدن اون چشم های کاملا سفید خشک شد.
باید فرار میکرد اما پاهاش قفل زمین شده حرکت نمیکرد.
نزدیک شد، خیلی نزدیک. شروع کرد زمزمه وار وردی رو خوندن.
می تونست با تمام وجودش حس کنه که مرگ تنها چیزیه که از اون بهش میرسه.
چانیول شروع کرد دعا خوندن و یک قدم عقب رفت.. می خواست با این کار اون موجود عجیب رو از خودش دور کنه.

آهسته با خودش زمزمه میکرد:
× چیزی نیست چانیول.. این یه خوابه بیدار شو.. دورش کن تا تو رو نکشته.

جلوتر اومد. چانیول روی زمین افتاد.
اومد و روی سینه ش نشست. باز نزدیکتر شد، چشم در چشمش تمام نور زندگیش رو می ربود.
لحظه به لحظه تسلیم تر میشد. دست هاش رو دور گردن چانیول گذاشت.. داشت خفه میشد و نمی تونست حرکتی کنه.
بالاخره به خودش اومد. چیزی تو ذهنش جرقه زد، آخرین نیروش رو به کار برد. فریاد کشید و به خودش دستور داد تا بیدار بشه.

هر طور که شده بود پلک ها از هم فاصله گرفتن و بیدار شد.
تمام بدن گر گرفته بود.. چشم هاش رو باز کرد ولی کابوس ادامه داشت..
چرا تموم نشده!؟ اون که حالا بیدار بود.
نگاهش محو چشم های براقی که بهش خیره بود شد.. اون دست های دور گردنش، اون سنگینی روی سینه ش.. فقط در فضایی تاریک تر.
دست بالا آورد. از خودش دفاع کرد. پسرک رو روی زمین برگردوند و روش قرار گرفت.. جسم ریزش زیر دستش تقلا میکرد.
شروع کرد داد و فریاد و سعی کرد چانیول رو دور کنه.
نگاهش عجیب بود.. در آنی اون چشم های آبی که در تاریکی هم می درخشیدن برگشت.

- باید بمیری. تو بااااید بمیری.. باید بمیری چانیولللل..

سعی کرد آرومش کنه. دست هاش رو گرفت به دو طرف سرش قفل کرد.. روی شکمش نشست و سعی کرد کنترلش کنه.
× بس کن، بس کن بکهیون. آروم باش.

به چشم های چانیول خیره شد و باز فریاد کشید.
- یه روزی می کشمت چا..چانیول.

بالاخره دست از تقلا کشید. از حال رفت و بیهوش شد.
با تعجب به پسر نگاه میکرد، اصلا اون کیه؟
چطور راهش رو به کابوس هاش پیدا کرده؟
چرا اینطور با کینه قصد کشتنش رو داشت؟
چرا همه چی امشب عجیب شده!.. انگار هیچی جای خودش نیست.
بدن پسرک یخ بود، این رو می تونست با تمام وجود حس کنه. کتش رو پیدا کرد و روی تن نحیفش کشید.
نشست و به دیوار تکیه داد.
خسته بود، اما الان وقت خواب نیست.
نمیشد در حضور این پسر خوابید.. قابل اعتماد نیست.
مسئله، مسئله ی مرگ و زندگیست.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt