🎭 Chapter: 13 🎭

1K 266 325
                                    

___________________________________

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ


سگها با دیدنش سر بالا آوردن و پارس کردن، اما به سمتش نیومدن که خوف داشتن کای رو تنها بذارن.
بیراهه نیست اون همه حرف و داستان در مورد وفاداری سگ.. که در هر حالتی از دوستش مراقبت میکنه.

کنارش روی زانو افتاد. بهش زل زد.. به صورتش، به دست هاش، به لباسهای گِلیش.. به زخم هاش، به اون همه خون...
دست زیر بدنش برد و بلندش کرد. حتی نفهمید کی گذاشتش تو ماشین!
چطور رانندگی کرد!
کی به بیمارستان رسیدن !...
یخ زده.. تکون نمیخورد. حرفی نمیزد. همه چی در خلا می گذشت.
دلش، عقلش، وجودش فریاد می کشید اما از درون.
حتی نمی دونست کی به سوهو زنگ زد!... اما وقتی برادرش رو دید تکیه به دیوار روی زمین لغزید..

کنارش نشست.. برای دلداری دادن حرف میزد، تا سهون رو آروم کنه.
اما تمام وقت چشم سهون به دست مشت شده ی کای بود.
جاهای دیگه ش قابل رویت نبود که دکتر و پرستارها دوره ش کرده بودن.
یک لحظه مشت باز شد و چیزی افتاد.
انگشتر روی کف سفید.. غلطید، چرخید، رقصید.
در آخر یک جا پیدا کرد و پنهان شدن.
کار پرستارها که تموم شد از جاش بلند شد. باید اون انگشتر رو نگه میداشت..
اون انگشتر برای جیرجیرکش با ارزش بود.
سرخ و سراسر خون.. از هم گسسته و زخمی. رو به موت و فنا بود.. این تنها یادگار پدربزرگ...
انگشتر رو برداشت و کای رو به سوهو سپرد و از بیمارستان زد بیرون.. ‌سگها هنوز تو ماشین بودن. نمی دونست چه کارشون کنه! حتما خسته و گشنه ان...!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.. باید سگها رو به خونه میبرد.

به محض رسیدن به سمت قفس بردشون و بعد با آب و غذا برگشت.. اما سگها چیزی نخوردن.
نگرانی و غمشون کاملا حس میشد.
آرزو میکرد جسی رو نبینه تو این وضعیت که کنترلی رو اعصاب و کارهاش نداشت.
مثل اینکه کلا خونه نبود.. زود سوار ماشین شد و حرکت کرد.

●●●

مرد پیر با عینک ته استکانی با دقت تمام، سنگ های فیروزه ای رو تراش میداد.. یک مرد جوان و خسته در مغازه رو باز کرد و داخل شد.
سلام نکرد. حرفی نزد.. فقط انگشتر رو از جیبش خارج کرد و روی پیشخوان مغازه گذاشت.

چشم تو چشم شد. چقدر درد داشت این آدم!
چیزی نپرسید، انگار فهمید که حرفی برای گفتن نیست.
انگشتر رو برداشت و به سمت میز کارش برد.
نگاه سهون قفل دست هاش بود وقتی شروع کرد به پاک کردن خون..
قطره اشکی لغزید.
کم کم‌ گرمای آتش درون حس شد. یخ های قله ی کوه آب شد.. رودی روان شد. اشک ها ریخت.
چقدر کای تنها بود. چقدر درد کشیده. نکنه نگاهش به خیابون بود که سهون کی به دادش میرسه؟
همیشه دیر می رسید، وقتی که کار از کار گذشته.

پیرمرد نگاهش کرد ولی زود چشم ازش گرفت.
این مرد عزادار است. دید زدنش به دور از مردونگی ست.
از بین سنگ های با ارزشی که داشت یکی رو انتخاب کرد.
سنگ تازه تراشیده شده رو روی انگشتر ثابت کرد و به ریزه کاری هاش پرداخت.
انگشتر قیمتی و ارزشمندی بود.. با این سنگ ریز زیباتر و خاص تر هم میشد.
انگشتر رو داخل جعبه ی چوبی که با مخملی آبی تو کاری شده بود گذاشت و کنار دست سهون روی پیشخوان تحویلش داد.
نگاه سهون اما به طرح زیبای روی چوب جعبه قفل شده بود.
اینبار اشکش روی صلیب افتاد.

ȶɦɛ օȶɦɛʀ ֆɨɖɛ օʄ ȶɦɛ ƈօɨռ🎭Where stories live. Discover now