Part 8

903 187 69
                                    

باد سردی میومد و دماغش یخ زده بود
بینیشو بالا کشید و ارنجاشو لبه ی پشت بوم گذاشت

بی توجه به ده ها دانش اموزی که پایین دستش تو حیاط بودن و سر و صداهاشون حتی تا اون ارتفاعم میومد به اسمون ابی روبه روش خیره شد

شاید خلوت ترین جا تو اون مدرسه اول دستشویی ته حیاط بود و بعدش پشت بوم

اینجوری نیست که کسی پشت بوم مدرسه رو نشناسه یا خوششون نیاد بیان اینجا
فقط از وقتی فهمیدن اونجا شده پاتوق یونگی کسی جرعت پا گذاشتن بهش رو نداشت

همیشه همین بود اون هرجا که میرفت با خودش تنهایی و سکوت میاورد

بچه که بود به خاطر بدبخت و کثیف بودنش کسی نزدیکش نمیشد و حالا به خاطر ترسناک بودنش جرعت نزدیک شدن بهش رو نداشتن

یه ادم زخم خورده که بعضی اوقات دلش میخواست تلافی بدبختی هاشو سر بقیه که هیچ تقصیری نداشتن در بیاره واقعا ترسناک بود

دانش اموزای اون مدرسه اونقدرا هم احمق نبودن که بخوان نزدیکش بشن

تازگیا تو فکر ترک تحصیل بود
مدرسه براش چه فایده ای داشت؟
اون اینقدر مشکلات زندگیش سرشو شلوغ کرده بودن که حتی فرصت نگاه کردن به اون کتابهای مسخره هم نداشت چه برسه به درس خوندن
و نتیجه اش شده بود نمره های داغونش
حداقل اگه مدرسه رو ول میکرد وقت بیشتری برای رسیدن به زندگیش داشت
به هر حال اون چه درس میخوند چه نمیخوند تغییری تو زندگی نکبتیش ایجاد نمیشد

اهی کشید و سعی کرد برای چند ثانیه هم شده اون افکار مضخرف رو از ذهنش بیرون کنه

با نشستن دستی رو شونه اش سریع برگشت و حالت تدافعی به خودش گرفت

یه پسر مو مشکی که داشت با یه لبخند رو مخ نگاهش میکرد

پسر با دیدن حالت یونگی که انگار هر لحظه منتظر شروع یه دعواس دستاشو بالا اورد و گفت: هی هی اروم باش پسر من فقط میخوام باهات حرف بزنم

یونگی با این حرف کمی از اخمهاشو باز کرد و عضلات منقبض شده اشو شل کرد و راحت ایستاد

جونگ کوک واقعا مشتاق بود واکنش اون پسر مرموز رو به کاری که کرده ببینه
دیروز وقتی فهمید یونگی مدرسه نیومده خیلی تو ذوقش خورد و همینم اونو پیش از پیش برای دیدن پسر هیجان زده کرده بود

یونگی اخمهاشو از حس مضخرفی که چشمای ذوق زده و شرور و همینطور لبخند رو مخ پسر مقابلش بهش میداد بیشتر توهم کشید

جونگ کوک بی صبر از سکوت یونگی لبخندشو به پوزخندی گوشه ی لبش تغییر داد و گفت: خب؟..عکس العملت نسبت به کسی که اون کارا رو باهات کرده خیلی خونسردانه اس...واقعا تحسینت میکنم

و بعد نمایشی خیلی کوتاه دست زد

یونگی بی حوصله گفت: ببین جوجه من نه تورو میشناسم نه چیزی از حرفای احمقانت متوجه میشم الانم بهتره هر چه زودتر گروتو گم کنی تا بلایی سرت نیوردم

BAD BOYSWhere stories live. Discover now