𓂃 𝖧𝖺𝖯𝗉𝗒
𓂃 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀
𓂃 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍, 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾
⎙ : اگه واقعا آدم کسی رو دوست داشته باشه، بالاخره بهش میرسه... چه تو این زندگی، چه تو زندگیای بعدیش...
جیسونگ با پوزخند دستشو روی تیغهی بینیش کشید:
این مسخرس هیونجینا... باید قبول کنیم یه سری از ادما سهم هم نیستند و باید جدا بشند...
_پس اونموقع شاید به اندازه کافی دوسش نداشتی.............
با باز شدن در، هدفونشو کنار گذاشت و وقتی هیونجین رو تو چهارچوب در دید، تمام وجودش، به لبخندهای ریز و درشت تبدیل شد و چشمهاش درخشید:
خوش اومدی هماتاقی...
هیونجین لباشو جمع کرد و نیشخند زد:
یادت رفته امروز چه روزیه؟
جیسونگ به چشمهای هیونجین خیره شد... چرا غمگین میزد؟ چرا سعی میکرد پنهونش کنه؟
کتابشو کنار هدفون گذاشت و روی تخت ضربهی آهستهای زد:
بیا اینجا ببینم...
هیونجین آهی کشید، جیسونگ فهمیده بود... جیسونگ زیر یک دقیقه میفهمید هیونجین چشه... پاهاشو با سستی روی زمین کشید و روی تخت جیسونگ نشست:
هوم...
لبخند دردناک جیسونگ، باعث شد لب از لب باز کنه:
جونگین دوباره داره برای دراوردن حرص من، با اون دختره... کیم سان می میچرخه...
جیسونگ لب گزید و دستشو روی دست هیونجین گذاشت:
چرا با هم دعوا کردید؟
هیونجین آهی کشید و سر روی پای جیسونگ گذاشت:
جونگین بچس... زیادی بچس... یعنی مشکلی ندارهها فقط... زیادی بچس... نمیخواد توی رابطه آرامش داشته باشیم... کارایی که خودش دوست داره میکنه و در جواب فقط میگه من درکش نمیکنم...
جیسونگ دستای لرزونشو تو موهای مشکی و بلند هیونجین برد و شونه زد:
به این فکر کن... که شاید جونگین فقط توجهتو میخواد و بخاطر همین هر کاری میکنه تا توجهتو جلب کنه... شما فقط دو ماهه باهم قرار میزارید هیونجینا... یکم بهش توجه...
صدای لرزونش باعث شد سکوت کنه... احمقانه بود... عشقش روی پاش دراز کشیده بود و داشت برای بهتر شدن رابطه معشوقش از جیسونگ بدبخت که تو حسرتش میسوخت مشاوره میگرفت...جیسونگ تو سکوت موهای هیونجین رو نوازش کرد و با تمام وجود تلاش میکرد بغضشو ببلعه...
_جیسونگا خوبی؟
جیسونگ که تو تفکراتش غرق شده بود، متوجه حرف هیونجین نشد و تنها به این فکر میکرد چه حسی داشت اگه یه روزی با هیونجین قرار میگذاشت؟ این نهایت تمام افکار جیسونگ بود... هیونجین... خال زیر چشم هیونجین... لبهای گوشتی هیونجین... دستهای هیونجین... آغوش هیونجین... رفتن به دیت با هیونجین و در نهایت، مزه کردن اون لبهای برجسته...
دست هیونجین روی شونههای برهنه جیسونگ نشست و تکونش داد:
تو... خوبی؟
جیسونگ از دنیای افکارش بیرون پرید و لبخند گیجی روی لباش نشست:
هان؟
هیونجین با نگرانی سر کج کرد:
خوبی هان جیسونگ؟
جیسونگ آهسته سری تکون داد و از هیونجین رو گرفت... موقع دروغ گفتن نمیتونست به اون چشمهای نگران خیره بشه...
_یکم فکرم درگیره... یعنی مشکلات خانوادگی و اینا...
هیونجین آهی کشید... میدونست وضعیت خانوادهی جیسونگ جالب نیست و جیسونگ همیشه به جای تمرکز روی درسش، به خانوادهی بهم ریختش فکر میکرد... دست جلو برد و دستشو دور بازوهای لخت جیسونگ حلقه کرد:
سنجاب کوچولوی من... بیا اینجا...
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗍𝗍𝗅𝖾 𝖯𝖺𝖼𝗄
Fanfictionاین بوک قراره تمام نوشتههای کوچولوی اسکیز منو در بر داشته باشه^^ خوشحال میشم بخونیدو اگه دوسش داشتید، ووت بدید و کامنت بزارید^^