𓂃 𝖳𝗐𝗂𝗍𝗍𝖾𝗋𝖯𝖺𝗍𝖾𝖽
⎙ : دیگه نیستی که به زندگیم رنگ بپاشی سونگ. از وقتی رفتی رنگ زندگیم رفته، همه چیز سیاه و سفیده!
______
با لبخند کمرنگی که روی لبهاش نشسته بود، وارد ساختمون شد. گل کوچیک تو دستش رو تکون داد و وارد ردیف سوم شد. با دیدن نوری که روی منطقهی مورد نظرش میتابید، لبخندش کمی رنگ گرفت. جلو رفت و با رسیدن به قفسهای که میخواست، ایستاد. با دیدن لبخند بزرگ و چشمهای خندونش، تک خندهی کمرنگی کرد و روی زمین سرد نشست:
سلام سونگی!جوابی نگرفت اما انتظار جواب داشت. دلش میخواست یکی به شونش بزنه و بگه:
کریستفر بنگ چان، از خواب بیدار شو! ببین همش کابوس بوده.
لبخندش محو شد و گل کوچیک رو به دیوار قفسه چسبوند:
فکر میکردی هیچوقت نمیام پیشت؟پشت سرش رو خاروند و سعی کرد بخنده اما نشد:
راستش خودمم فکر نمیکردم بیام، اما من اینجام. آخرین جایی که فکر میکردم میبینمت.آهی کشید و با انگشتاش بازی کرد:
واقعا بهت حق میدم از دستم ناراحت باشی سونگ. من باید هر ماه یا هر چند ماه یک بار به دیدنت میومدم؛ متأسفم!سر بلند کرد و به لباسش اشاره کرد:
یادته میگفتی "مدلها باید خوشحال باشن که دوست پسر من، کریستفر بنگ چان وارد شغل مدلینگ نشده، وگرنه همشون از کار بیکار میشدن". این بار همون لباس رو پوشیدم. بعد اینهمه سال به نظرت هنوز خوشتیپم سونگی؟این مکالمه یک طرفه، به چشمش فشار اورده بود و باعث سوزشش میشد:
این چند سال خیلی اتفاقا افتاده جی، خونه رو عوض کردم، وسایل توش رو هم، به گلها دیگه نیازی نداشتم پس همشون راهی سطل زباله شدن.دستی به صورت پسر تو عکس کشید:
دو تا چیز همینجوری مونده، دلم نمیخواست و نمیتونم از خودم دورشون کنم. دلم میخواست یه منطقه امن کنارت داشته باشم.
دو قطره اشک تصمیم به جاری شدن گرفتن تا قلب آتشگرفتهی چان رو التیام ببخشه:
رو تختی و کمد لباسهات. دلم نمیخواست اونا رو مثل بقیه دور بریزم.با لبخندی که بغض و اشک همراهش بود، موهای جیسونگ داخل عکس رو لمس کرد:
بذار همه فکر کنن فراموشت کردم و به زندگیم میرسم سونگ، اما فقط خودم میدونم وقتی تنهام، چطور تیشرت مورد علاقتو میپوشم، بالشتتو بغل میکنم و بو میکنم.قاب عکس رو در آغوش گرفت و به اشکهایی که برای خروج التماس میکردن،مجوز صادر کرد:
دلم برات تنگ شده هان جیسونگ، منو ببخش که زودتر به دیدنت نیومدم!پنج سال از زمانی که کریستفر، جیسونگ رو از دست داده بود میگذشت و چان، نمیتونست خودش رو قانع کنه به دیدن جیسونگ بره ولی دلتنگی شدیدش برای معشوقی که تا ابد معشوقش میموند، باعث شد قدمهاش به اینجا هدایتش کنن.
_اوه راستی خوب شد یادم اومد.قاب عکس رو صاف به دیوار تکیه داد، دست تو جیبش کرد و کاغذی تا شده بیرون کشید:
جیسونگا ببین، پاما خیلی بزرگ شده.به پنجههاش جوهر زدم تا ردش رو کاغذ بمونه و بهت نشون بدم، اخه میدونی؛ پاما یکم مریض شده مجبور بود تو خونه بمونه وگرنه میاوردمش!کاغذ رو کنار خاکستر جیسونگ گذاشت و دوباره عکس رو برداشت:
هان جیسونگ، پاما هنوز تورو یادشه! وقتایی که عکساتو میبینم، میاد کنارم میشینه و با اون دستهای کوچولوش رو عکست میزنه و چند لحظه نگاهت میکنه، بعد برمیگرده طرف من و چشمای ناراحتشو بهم میدوزه؛ انگار میخواد بگه "بابام چرا نمیاد پیشم". اگه من با بالشتت که تو بغلمه بیام رو مبل بشینم، پاما میدووه طرفم و خودشو رو بالشتت جا میکنه. من و پاما خیلی دلتنگتیم هان جیسونگ شی.دستی به پلکهاش کشید و لب تر کرد:
دیروز دوباره مامانت برای من و پاما غذا اورد و ازم خواست برای سالگردت بیام اینجا! فکر میکرد بازم میتونم دوریت رو تحمل کنم.در حالی که به دیوار تکیه میداد، خندید:
شاید باورت نشه سونگی، اما دیگه تو خونه انیمهای گذاشته نمیشه؛ میدونم باور نمیککنی اخه بنگ چانی که معتاد انیمه بود و کاسپلی میرفت مگه میتونست بدون انیمه دووم بیاره؟ اره دیگه میتونم چون تو نیستی باهم انیمه ببینیم. تو نیستی باهم کنار رودخونه هان قدم بزنیم، دیگه نیستی از اون دست فروشا کیک ماهی بخریم. دیگه نیستی پشت شیشههای سوپرمارکت بشینیم و رامیون تندمونو بخوریم؛ راستی گفتم دیگه نمیتونم چیزای تند بخورم؟اشکهاش چکید و با هر قطره اشک، غم تو وجودش بیشتر میشد:
دیگه نیستی که به زندگیم رنگ بپاشی سونگ. از وقتی رفتی رنگ زندگیم رفته، همه چیز سیاه و سفیده!عکس جیسونگ رو سر جاش گذاشت، از جا بلند شد و اشکهاش رو پاک کرد:
دیگه باید برم سونگی، یادته گفتم پاما مریضه؟ باید برم پیشش.
بوسهی هوایی برای عکس جیسونگ فرستاد و لبخند زد:
شبت بخیر زندگی از دست رفته من..........
YOU ARE READING
𝖫𝗂𝗍𝗍𝗅𝖾 𝖯𝖺𝖼𝗄
Fanfictionاین بوک قراره تمام نوشتههای کوچولوی اسکیز منو در بر داشته باشه^^ خوشحال میشم بخونیدو اگه دوسش داشتید، ووت بدید و کامنت بزارید^^