ارنجهایام را روی زانوانام گذاشتم و در همان حالت خمیده، به چشماناش خیره شدم. ترس و وحشت در دو تیله سبز رنگ چشماناش موج میزد. رگهای گردناش متورم شده بودند و رنگ پوستش به قرمزی میزد. انگار در حال تلاش برای رهایی از طناب گره زده شده دور دستاناش بود.
با پوزخند همیشگی گفتم:
-خیلی وقت بود ندیده بودمت پسر خاله! بذار فک کنم ببینم کی بود؟ آها ۱۰ سال پیش وقتی ۱۵ سالم بود و آقابزرگ تو رو با حقارت تموم از عمارت شاهانهاش بیرون کرد . اون موقع با وجود عصبانیتی که داشتی، باورت نمیشد و برات عجیب بود. حتما پیش خودت میگفتی یه دختر میخواد جامو بگیره؟ الان میبینی که همون دختر روبهروی تو نشسته و داره با تاسف به حال و روزت نگاه میکنه. چیه؟ ترسیدی؟!
زبانی بر دهان ترک خوردهاش کشید.
-بب.. با مم..من چیککار دداری؟ بب... رای چی... من... ننو آوردی این... جا؟
سری تکان دادم و از حالت خمیدگی درآمدم.
دستهایم را در هم گره زدم و پایام را روی آن یکی انداختم:
-افرین. لجباز نیستی که کار من رو سخت کنی. چیزی ازت نمیخوام فقط میخوام بدونم مارال کجاست؟
مات شده نگاهم کرد:
-مم..مارال؟ من.. من خودم هم دوسسا..له که ازش خبر..خبر ند..دارم.
تک خندهای کردم و از روی صندلی فلزی سیاهشده بلند شدم. پشت صندلیاش ایستادم و دستانام را روی شانههای لرزان و لاغرش گذاشتم.
دم گوشش آرام گفتم:
-نه دیگه نشد. بچه نیستم که خزعبلاتت رو باور کنم. یا مثل یه بچه حرف گوش کن میگی کجاست یا..
با وحشت وسط حرفم پرید؛ گفت:
-مم..میگم نمیدد..دونم چرا نمی..نمیخوای بفهمی؟
YOU ARE READING
مرغوا
Actionخلاصه: در دشت سرسبز از ته دل میخندید و میدوید. از این دنیا فارغ شده بود! ناگهان سرما تمام وجودش را گرفت. با تردید به پشت سرش خیره شد. سایههای ترسناک، خندان؛ چه باید میکرد با غم مهمان قلبش؟ خرد شد! غم برایش پیلهای شد تا نیشتر احساساتش را بزند؛...