پارت_۲

3 1 0
                                    


ارنج‌های‌ام را روی زانوان‌ام گذاشتم و در همان حالت خمیده، به چشمان‌اش خیره شدم. ترس و وحشت در دو تیله سبز رنگ چشمان‌اش موج میزد. رگ‌های گردن‌اش متورم شده بودند و رنگ پوستش به قرمزی میزد. انگار در حال تلاش برای رهایی از طناب گره زده شده دور دستان‌اش بود.
با پوزخند همیشگی گفتم:
-خیلی وقت بود ندیده بودمت پسر خاله! بذار فک کنم ببینم کی بود؟ آها ۱۰ سال پیش وقتی ۱۵ سالم بود و آقابزرگ تو رو با حقارت تموم از عمارت شاهانه‌اش بیرون کرد . اون موقع با وجود عصبانیتی که داشتی، باورت نمی‌شد و برات عجیب بود. حتما پیش خودت می‌گفتی یه دختر می‌خواد جامو بگیره؟ الان می‌بینی که همون دختر روبه‌روی تو نشسته و داره با تاسف به حال و روزت نگاه می‌کنه. چیه؟ ترسیدی؟!
زبانی بر دهان ترک خورده‌اش کشید.
-بب.. با مم..من چیککار دداری؟ بب... رای چی... من... ننو آوردی این... جا؟
سری تکان دادم و از حالت خمیدگی درآمدم.
دست‌هایم را در هم گره زدم و پای‌ام را روی آن یکی انداختم:
-افرین. لجباز نیستی که کار من رو سخت کنی. چیزی ازت نمی‌خوام فقط می‌خوام بدونم مارال کجاست؟
مات شده نگاهم کرد:
-مم..مارال؟ من.. من خودم هم دوسسا..له که ازش خبر..خبر ند..دارم.
تک خنده‌ای کردم و از روی صندلی فلزی سیاه‌شده بلند شدم. پشت صندلی‌اش ایستادم و دستان‌ام را روی شانه‌های‌ لرزان و لاغرش گذاشتم.
دم گوشش آرام گفتم:
-نه دیگه نشد. بچه نیستم که خزعبلاتت رو باور کنم. یا مثل یه بچه حرف گوش کن میگی کجاست یا..
با وحشت وسط حرفم پرید؛ گفت:
-مم..می‌گم نمی‌دد..دونم چرا نمی‌..نمی‌خوای بفهمی؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 30, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

مرغواWhere stories live. Discover now