خلاصه: در دشت سرسبز از ته دل میخندید و میدوید. از این دنیا فارغ شده بود! ناگهان سرما تمام وجودش را گرفت. با تردید به پشت سرش خیره شد. سایههای ترسناک، خندان؛ چه باید میکرد با غم مهمان قلبش؟ خرد شد! غم برایش پیلهای شد تا نیشتر احساساتش را بزند؛ شاید تنها نقابی بود! در محراب افکارش غرق شد؛ باید فکری میکرد! حال، قاعدهی بازی را تغییر خواهد داد!