چانیول بعد از اینکه به خونهاش رسیده بود، سریع لباساش رو با لباسهای راحتی تعویض کرد و تن خستهاش رو به تخت خواب رسونده بود.
تقریبا نزدیکهای غروب بود که از خواب بیدار شد به بدنش کش و قوسی داد و بعد دستش رو سمت موبایلش دراز کرد.ساعت تقریبا شش بود، با یادآوری قراره امشبش با بکهیون دستی به صورتش کشید و روی تخت نشست.
باید دوش میگرفت و خیلی سریع آماده میشد، چون ساعت هشت با بکهیون قرار داشتن.
پاهاش رو از لبهی تخت آویزون کرد و اسلیپرهاش رو پوشید و بعد سعی کرد حولهاش رو از میون انبوه وسایل و لباسهایی که یک گوشه روی هم جمع شده بودند پیدا کنه!با به صدا دراومدن زنگ موبایلش بیخیال گشتن شد و سمت موبایلش رفت. مزاحم همیشگی کسی نبود جز، کای!
پوفی کشید و بعد تماس رو وصل کرد.
"چیه چی میخوای؟"
"هی چانیول این طرز صحبت و رفتار اصلا شایستهی تو نیست پسر! یکم مهربونی به خرج بده.."چانیول دوباره سمت انبوه لباسا رفت و مشغول پیدا کردن حولهاش شد.
"زودتر کارتو بگو کای...تا آخرشب وقت ندارم مزخرفاتت رو گوش بدم!"کای از پشت تلفن نفس عمیقی کشید.
"اوکی...خب...راستش...سهون همین الان داره میاد پیشت...
چانیول تو که انتظار نداری وقتی فردا اشلی میرسه این دو تا با هم رو به رو بشن و فاجعه به بار بیاد؟؟؟"چانیول نفسی عصبی کشید و کمی صداش رو بالاتر برد.
"میدونی کای، ازتون متنفرم...متنفر!!!
واقعا چرا باید با آدم دردسر سازی چون تو توی دبیرستان دوست میشدم!
واو باورم نمیشه حتی دوست پسر و خانوادهات هم دردسر سازن...
میدونی کای میخوام با دستای خودم خفهات کنم..."کای تمام مدت ساکت بود و چیزی نمیگفت و وقتی حرفای چانیول تموم شد بالاخره به حرف اومد.
"تموم شد؟
سهون تا یک ساعت دیگه میرسه...لطفا با هم بحثی نکنین..."
واقعیتش اینه که کای یک میلیون بار این حرفارو شنیده بود و عصبانیت و حرفای چانیول کاملا عادی و البته خندهدار بود! اما کای سعی میکرد خندهاش رو نگهداره تا دوست عزيزش بیشتر از این حرص نخوره..."من امشب قرار دارم...
به دوست پسرت بگو خودش بیاد و لطفا به هیچ چیزی دست نزنه!"
چانیول کلافه چشمهاش رو بست و دستی به روی صورتش کشید.
"گرچه خیلی بعیده، امیدوارم تا وقتی میرسم خونهام سالم بمونه..."کای تمام سعیش رو میکرد تا از خنده منفجر نشه!!
"چانیول میدونستی تو همیشه پسر محبوب من بودی؟!"
کای از پشت تلفن بوسی صدادار برای چانیول فرستاد و بعد تماس رو سریع قطع کرد و خندههای بلندش به گوش چانیول نرسید.چانیول با انزجار به موبایلش خیره شد و بعد پلکی عصبی زد...
بعد به حولهاش چنگ زد و سمت حمام رفت.
الان وقت فکر کردن به اطرافیان مزاحمش نبود، باید زود آماده میشد و پیش بکهیون میرفت...دوست نداشت حتی دیگه یک دقیقه هم اون رو جایی منتظر بذاره و باعث عذابش بشه...
![](https://img.wattpad.com/cover/273690424-288-k745337.jpg)
YOU ARE READING
🦋Luminous Silk Cocoon🦋
Fanfiction。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆.✫*゚・゚。.★.*。・゚✫*. بیون بکهیون دانشجوی آروم دانشکده بود که از نظر خودش به یک مشکل خیلی بزرگ دچار بود. و اون هم چیزی نبود جز 'خجالتی' بودنش! بکهیون کل زندگیش رو به خاطر این مشکل از دست رفته میدید و هرگز نمیتونست ارتباط خوبی با بقیه...