عامممممم...سلام بعد از مدتهای طولانی...
حالتون چهطوره؟؟ (:
حس عجیبیِ بعد از یه مدت طولانی برگشتم و دارم باهاتون حرف میزنم...
تو این مدت یه اتفاقاتی رو از سر گذروندم که جدی فکر میکردم از میونشون زنده بیرون نمیام! و آخرش جسم بی جون زخمی و به خون نشستهمو از بینشون میکشن بيرون!
ولی خب الان اینجام و دارم باهاتون حرف میزنم (:
میدونم مدت زیادی گذشته و خیلی بین کارام وقفه افتاده، ولی دوست دارم زودتر سر پا بشم و دست به قلم بشم و بتونم دوباره کارای جدید بنویسم و اون یه عالمه ایدهای که تو سرم هست رو پیاده کنم.اول از همه ببخشید و مرسی که منتظرم موندین.
دوم اینکه واقعا به کمکا و نظراتتون احتیاج دارم.
سوم اینکه من دنبال ادمین برای چنل تلگرامم هستم، اگر کسی با تب آشنایی داره و ادمین بوده قبلا یا ادمین هست و از پسش برمیاد لطفا بهم پیام بده.♡آیدی تلگرامم:
@Sally_CB
آیدی چنل فیکشنم:
@NixLight_Fictionدر آخر بوس به همهتون، امیدوارم شاد و پرانرژی باشید.💙
![](https://img.wattpad.com/cover/273690424-288-k745337.jpg)
YOU ARE READING
🦋Luminous Silk Cocoon🦋
Fanfiction。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆.✫*゚・゚。.★.*。・゚✫*. بیون بکهیون دانشجوی آروم دانشکده بود که از نظر خودش به یک مشکل خیلی بزرگ دچار بود. و اون هم چیزی نبود جز 'خجالتی' بودنش! بکهیون کل زندگیش رو به خاطر این مشکل از دست رفته میدید و هرگز نمیتونست ارتباط خوبی با بقیه...