سلام به همگی امیدوارم حالتون خوب باشه و اوقات خوبی رو سپری کرده باشید.
اول از همه از همهی ریدرام عذرخواهی میکنم بابت این وقفهها و آپ نشدن داستان...
گاهی اوضاع و شرایط و چرخهی روزگار جوری میچرخه که همه چیز از کنترل آدم خارجه و کاری نمیتونی انجام بدی، جز نظاره کردن..
مثل شرایطی که توی این مدت اخیر برای من پیش اومدش..
از مریضی مادرم تا فوت یه کی از عزیزترین افراد زندگیم....
خلاصه همهی اینها و باقی چیزها دست به دست هم داد تا من نه شرایط روحی و جسمی خوبی داشته باشم و نه حتی وقتی برای فکر کردن به نوشتن...
این روزا کمی حالم بهتره و کمی افکارم جمع و جورتر شده، برای همین گفتم کمی باهاتون صحبت کنم و به احترام ریدرام مطلعشون کنم از شرایط و توقف یکدفعهای که پیش اومدش.خلاصه امیدوارم که همیشه زندگیاتون شیرین و خوش بگذره.
امیدوارم از این روزها بتونم شروع به نوشتن کنم...دوستون دارم♡
–Sally
![](https://img.wattpad.com/cover/273690424-288-k745337.jpg)
YOU ARE READING
🦋Luminous Silk Cocoon🦋
Fanfiction。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆.✫*゚・゚。.★.*。・゚✫*. بیون بکهیون دانشجوی آروم دانشکده بود که از نظر خودش به یک مشکل خیلی بزرگ دچار بود. و اون هم چیزی نبود جز 'خجالتی' بودنش! بکهیون کل زندگیش رو به خاطر این مشکل از دست رفته میدید و هرگز نمیتونست ارتباط خوبی با بقیه...