part28

506 70 98
                                    


تقه ای به در زد و قبل از اینکه لویی چیزی بگه در رو باز کرد،فقط میخواست با در زندش به لویی بگه که داره میاد داخل.

در رو پشت سرش بست و رفت سمت لویی که بهش خیره شده بود و داشت سر تا پاش رو برانداز میکرد.

هرولد؛چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟

لویی تکونی خورد و به خودش اومد

لویی؛ه..هیچی...همین جوری...جایی داری میری؟

هرولد؛اره

لویی؛هوم...خوش بگذره

خندید و به لویی نزدیک تر شد

هرولد؛نمیرم مهمونی!کار دارم

لویی؛اهان...

هرولد؛اومدم بهت بگم کارم خیلی ممکنه طول بکشه تا اون موقع اگه چیزی خواستی به نایل بگو اون اینجا میمونه،لیامم هست ولی خب اون پیش زینه.

لویی؛اوهوم باشه..

هرولد؛مراقب خودت باش

گفت و سریع از اتاق رفت بیرون و لویی لبخند احمقانه ای روی لباش نقش بست

لویی؛فاک لویی خودتو گول نزننننن

غر زد و لبخندش محو شد،تیشرتش رو در اورد و روی رد سوختگی هاش کرم زد.....



.



هوا تاریک شده بود و لویی احساس میکرد گرسنه شده،در اتاق رو آروم باز کرد و رفت بیرون...نگاهی به دو طرفش انداخت و دید خونه هم تاریک شده.

از اتاقش کامل اومد بیرون و از پله ها پایین رفت،چراغ آشپزخونه رو روشن کرد و در یخچال رو باز کرد،بخاطر هوای سرد داخل یخچال یکم لرزید.

یه موز برداشت و پوستش رو کند و خوردش،چیز دیگه ای پیدا نکرد که بخوره،برای همین تصمیم گرفت برگرده توی اتاقش.

لیوان آب کنار تختش رو برداشت و میخواست یکم ازش بخوره که در یهو باز شد و توجه لویی رو جلب کرد.

استنلی با یه لبخند وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.

استنلی؛سلام لویی!اوه خدای من چطوری؟!

لویی دستش رو روی رد سوختگی ها کشید و آب دهنش رو قورت داد

لویی؛سلام...خوبم...تو خوبی؟

استنلی؛اممم...منم خوبم....اوه نه نیستم!

به لویی نزدیک و نزدیک میشد و لویی راه فراری نداشت و فقط همونجا بی حرکت وایستاده بود

لویی؛چرا؟

استنلی؛چون هری خوب نیست...اون خیلی عصبانی و ناراحته،عصبانیتش بخاطر اینه که تمام مواد هاش رو از دست داده و کل انبارش خالی شده،ناراحتیش هم بخاطر اینه که نمیتونه به بابای من کمک کنه.....

A remedy for a broken heart[L/S][Z/M]Where stories live. Discover now