part 3(I Nat Loved)

19 2 0
                                    

کوک: چی میگی سه یون؟؟ نمی‌بینی داره دختره و می‌کشه
هیون : اَهههه بفهم دیگ تهیونگ تو راهه

چرا چرا منتظر بودم بیای نجاتم بدی ... چرا از خدا خواستم بفرستت؟ چرا
پدر ا/ت: گم میشی از سهون و مادرش عذرخواهی میکنی حرومزاده
-چی میگی بابا مگ چیکار کردم ؟
پدر ا/ت : اینارو از من می‌پرسی اشغال
و محکم زد بهم ک پرت شدم ب سمت دیوار اومد سمتم و محکم با پاهاش تو صورتم کوبید
-بابا التماست میکنم
اومد موهامو تو دستاش کشید
پدر ا/ت : من اینطور بزرگت کردم هاااا؟؟؟  ک بیای التماس کنی زیر خواب ملت بشی ؟؟؟؟ البته ک مادرت هم همین بود و اگر بعد از ۱۰ سالگیت نمیمرد می‌تونستم بکشمت و ی پسر ب دنیا بیارم و ننگ دختر بودن  تورو از رو پیشونیم پاک کنم
پاهاش و گرفتم و بهش خواهش کردم
- بسه ... هق توروخدا
با پاهاش محکم ب قفسه سینم ضربه زد
ک جیغ بلندی از درد کشیدم
می‌تونستم باز شدن تمام بخیه هام و حس کنم
پدر ا/ت: گمشو ...
با دیدن بی حرکت موندن من از موهام کشیدم
پدر ا/ت:  مگ نگفتم پاشو عذرخواهی کن کثافت
با دیدنش پشت پدرم ناخودآگاه با صورت خونی لبخندی زدم
+دستتو از رو بدنش بکش !
با شنیدن صدای کلفتش هممون برگشتیم سمتش
قبل از اینک پدرم سمتش برگرده بال هاشو داخل بدنش برگردوند
پدر ا/ت : تو خر کیی ک توی تربیت دخترم دخالت  میکنی
داشت می‌رفت سمتش ک پاهاش و محکم گرفتم
-بابا توروخدا بابا
محکم ب سرم ضربه زد و رفت سمت تهیونگ
سهون : بهتر بود خودتو دخالت نمی‌دادی کیم تهیونگ
پدرم دستشو بلند کرد ک تهیونگ هم بزنه اما با پیچیده شدن دستش توسط تهیونگ جیغ بلندی از درد کشید
+تاحالا کسی نزدتت بفهمی چ دردی داره ک دستتو روی ی بی گناه بلند میکنی نع؟؟ حالا بزار بهت بفهمونم
می‌تونستم اشکی ک بخاطر درد تو چشمای پدر جمع شده بود و ببینم
پدر ا/ت: تو کیه ا/تی ک دخالت میکنی بچه پرو ... ولم کن!
تهیونگ محکم ب سمت دیوار هولش
میخاست سمتم بیاد ک مدیر هان جلوش و گرفت و بخاطر قد بلندی ک داشت تو صورت پدرم هم شد
مدیر هان : تو کی هستی ک دستتو رو دختر من بلند میکنی؟؟
پدرم صاف ایستاد و مبهم نگاه کرد
پدر ا/ت: چی ؟؟ تو دیگ کیی؟
مدیر هان اون لبخند افسون گرانه همیشگی رو صورتش بود
مدیر هان: من مدیر اینجا و پدر تمام دانش آموز های حاظر در اینجا هستم ! ب چ دلیل دست رو دختر من بلند میکنی
پدر ا/ت: این دختری ک داری ازش طرفداری میکنی رفته شده
مدیر هان ب معنی صبر کن دستشو جلوی دهن پدرم قرار داد
مدیر هان: بچه ها ب چی خیره شدید ... برگردید سر کاره تون منو نماینده هام با این دوتا خانواده شاکی تو دفترم کار داریم ... درسته؟؟؟
(پرش زمان)
تهیونگ داشت کمک میکرد از پله ها بالا برم
+حالت خوبه ا/ت؟؟... نباید میزاشتم با این حال تنها بیای
لبخند محوی زدم
-حالم خوبه تهیونگ
+جدی؟؟ ن بابا  ب خودت نگاه کن داری از حال میری توله زخمت هم ک باز شده
جدی نگاهش کردم
-انقد از لفظ توله برام استفاده نکن !
لبخند گشادی زد
+توله !
میخاستم بزنمش اما حال نداشتم
‌وارد دفتر شدیم و اولین چیزی ک دیدم لبخند مدیر هان بود ک بهم اعتماد ب نفس میداد
مدیر هان: خب ا/ت‌ هم اومد ‌‌... بگید ماجرا چیه !
قبل اینک مدیر هان بخاد شروع کنه از تهیونگ خواست بره پیشش وایسه و یسری مدارک براش در بیاره
قبل اینکه تهیونگ بره منو تو بغل سه یون و هیون ولو کرد
احساس کردم دارم میوفتم
کوک: نچ نچ نچ ... بدینش ب من
کوک دستشو باز کرد و با ی دستش محکم منو نگه داشت
هیون ب صورت ناله واری سمت شاکیا گفت
هیون: همه صندلی ها هم ک بردید شماها
مدیر هان: هیون ...آروم باش ، ما قرار نیست با شاکی ها دعوا کنیم یادته ؟؟
هیون آروم گرفت
مدیر هان : خب شروع کنید !
خانم جین: سهون بگو پسرم ... از اول تا آخر
تهیونگ از دور بهم چشمک میزد
و منم برای جوابش فقط لبخند میزدم
تا اینک سهون شروع کرد
سهون: آقای هان ... شما ک میدونید من چند وقته ک اینجام و حتی یبارم حاشیه نداشتم اما بخاطر حاشیه دیشب منو دوست دخترم النا از هم جدا شدیم
زیر چشمی بهش نگاه کردم
سهون: از وقتی تو مدرسه قبلیم بودم این دختره منو راحت نمیزاشت یبار میومد و رو صورتم چنگ مینداختن یبار منو تو دستشویی حبس میکرد یا چند بار هم بهم پیشنهاد عجیب قریبی میداد
دیشب نصف شب بود
مدیر هان : دقیقا ساعت چند؟؟
سهون: دقت نکردم اما نزدیک های ساعت ۵ صبح بود
تهیونگ خم شد و چیزی ب مدیر هان گفت
سهون: خیلی تشنم بود پس النا رفت تا برام آب بیاره ... تا پاشو گذاشت بیرون ا/ت وارد اتاق شد
و اومد بالای سرم و در کمال تعجب بهم گفت ک بیا با هم رابطه داشته باشیم و حتی منو بوسید ... وقتی داشت جلو تر پیش می‌رفت النا وارد شد
تو همین لحظات النا دووید سمت تهیونگ
النا: من خیلی ترسیدم ته ته اون اومد سمتم و با چاقو تحدیدم کرد ... گفت ک خفه شم وگرنه منو می‌کشه
منم از ترس فقط ی گوشه نشستم
النا محکم تهیونگ و بغل کرد اما تهیونگ نگاهش رو من بود و ازم میخاست ک حرف بزنم اما من با سرم حرفش و رد میکردم
سهون: آقای هان ا/ت دیشب الفاظ رکیکی و ب زبون آورد  التماس میکرد ک حداقل زیرخوابم باشه و داشت هردومون و اذیت میکرد و گفت بد ترش و سرمون میاره ... و بعدش رفت
منم فرداش این و با مادرم درمیون گذاشتم و الان اینجاییم !
دستشو بی خود رو صورتش کشید ک مثلا گریش گرفته و پشت سر بقیه ب من لبخند زد
مدیر هان با همون لبخندش پاشد و رفت سمت شاکیا
تو صورت سهون خم شد
مدیر هان: تو ک می‌دونی من همه دانش آموز های اینجا و دوست دارم سهون
برگشت سمت النا
مدیر هان:همتون بچه های منید النا ... و من دوست ندارم دلتون و بشکنم اما
برگشت سمت مادر سهون و کمرش و صاف کرد
مدیر هان: مادر تو هم زیر خواب منه!
هممون یهوی چشمامون نیم متر وا شد
خانم جین : آقای هان!
آقای هان تقریبا اخم کرد و صداشو بلند کرد
مدیر هان: وسط حرف من نپر خانوم جین ... مگ اشتباه میکنم ، شماهم واسه با من بودن التماس کردی
و الآنم هرچی ک داری از منه!
اما ... سهون
برگشت سمت سهون: ا/ت کل دیروز و تو برج نبود ... چطور همچین داستنی باور کردنی از خودت سرودی !
یکم مکث کرد و برگشت سمت من
مدیر هان: شاید هرکس دیگ ای بود باورت میکرد یا حتی مامانت ک ب کمکش این همه سال ا/ت و زجر دادین اما ا/ت من ... دختری نیست ک برای زیر خواب بودن التماس کنه
می‌تونستم درد و از صدای مدیر هان احساس کنم ... انگار یچیزی اذیتش میکرد ... من فقط ۳ روزه اینجام اما مدیر هان انقد آدم خوبیه ک اینطور طرفم و بگیره
...حتی پدرم طرفم نیست و
با دردی ک تو بدنم بود بازم سمتش رفتم و برای همدردی باهاش بغلش کردم
همه نماینده ها بهم خیره شده. بودن ... تو این همه سال هیچکس حق و جرئت اینک بخاد مدیر هان و بغل کنه نداشت ...
مدیر هان : برای تنبیهتون بعدا فک میکنم الان همه مرخصید
همه داشتن میرفتن بیرون
مدیر هان: دوست ندارم دفعه بعد تا قبل از اینک خودم براتون دعوت نامه بفرستم اینجا ببینمتون آقای پارک !
همه از اتاق خارج شدن و حالا فقط منو مدیر هان بودین
سرمو از شکمش فاصله دادم
-شما خیلی خوبین آقای هان ‌... کاش ی پدر عین شما داشتم ک بتونم بهش تکیه کنم
بخاطر سست بودن پاهام رو زمین افتادم
آقای هان دستش و رو سرم گرفت
مدیر هان: شاید اگر دختر و همسرم زنده میموندن منم آرزو میکردم ی دختر عین تو داشته باشم ک بتونم هر روز نوازشش کنم
سرمو بالا بردم
ک دستش و برام دراز کرد
دستش و گرفتم و پا شدم
-یعنی...
دستشو گذاشت رو شونم
مدیر هان: این ی راز بین منو تو میمونه ...
سرمو ب نشونه مثبت تکون دادم
***
بعد از بخیه خوردن زخمام سر بدنم کم شده بود و دکتر همینطور برای اطمینان فقط داشت بدنم چک میکرد
و تهیونگ جلوم ناخن هاشو میجووید
ک ب مدیر هان اشاره کردم
-اقای هان ... ب نمایندتون بگید ناخن هاشو تموم شد
آقای هان روحی ب لبخندش داد
مدیر هان: چیکار کنه ... آخه دوست دخترش الان تو همچین حالیه بایدم انگشتاش و بجوه
با حالت مظلومی نگاهش کردم
-اقای هاننننن !!
مدیر هان دستی ب کمر تهیونگ زد
مدیر هان: من واسه بحث هاتون حوصله ندارم بچه ها ... تهیونگ اگ مشکلی بود بیا ب دفترم مواظب خودتون باشید
***
صبح زود بیدار شدم و رفتم سمت حموم
تقریبا ی ساعت میشد ک تو وان آب داغ نشسته بودم
ک ی صدایی از بیرون اومد
واسه اینک بفهمم صدا از کجا میاد ب سرعت باد خودمو شستم با حالت خیس لباسام و پوشیدم و اومدم بیرون
همه ی اتاق و آنالیز کردم و با دیدن صحنه جلوم خوشکم زد
-تهیونگ!
با لبخندی ک رو صورتش داشت لباش و از هم فاصله داد
+هی توله !
گلدونی ک سمتم بود و بالا آوردم و دوییدم سمتش
-بهت گفتم ب هم نگو تولهههه !
با ی دستش دستام و گرفته بود و با ی دستش گلدون و گذاشت رو زمین
+میخاستی منو بزنی !؟
ب صورت پرویی خم شدم تو صورتش
-اره ... مثلا میخای چیکار کنی ؟؟؟
یکم بهم نگاه کرد
+اینکار
پرتم کرد رو تخت و با انگشتای کشیدش  داشت قلقلکم میداد

white lover🤍Where stories live. Discover now