○ 13 ○

722 307 257
                                    

زانوهاش از ضعف می‌لرزیدند و بدنش برای زمین افتادن تمنا می‌کرد ولی نمی‌تونست. چاقوی توی دستش و درد وحشتناکی که داشت مانع کوچیک ترین حرکتی می‌‌شد. چند دقیقه‌ی اول رو با فریادهای بلند و کمک خواستن گذرونده بود و حالا حتی انرژی اون رو هم نداشت. و البته که کسی قرار نبود نجاتش بده.

موضع چانیول دیگه توی ذهنش مشخص نبود. اون مرد لحظه به لحظه ناشناخته تر از قبل می‌شد.
بکهیون با خودش فکر کرد حالا وقت ناامید شدنه. توی این لحظه و برای چندمین بار باید شکست میخورد. اون جیهیوی عزیزش رو از دست داده بود و با اینکه دخترش توی یکی از اتاق‌های همین بیمارستان بود، کاری ازش برنمیومد.

وقتی بیهوشی رفته رفته مغز دردمندش رو قلقلک میداد، بالاخره صدای باز شدن در به گوش رسید. سرش رو تا نیمه بالا اورد و موفق شد صحنه‌ی پاچه‌های شلوار و روپوش سفیدی رو شکار کنه. دکتر. سرش دوباره پایین افتاد و به دریاچه‌ی خون کنار پاش خیره شد. چشمه‌ی سرخ رنگ از دست تا ساعدش سرازیر میشد و از آرنجش به زمین چکه میکرد.

"بکهیون!" صدایی پر از شگفتی و ترس از نزدیکی اومد و بعد دست‌هایی که با عجله سیم دور مچش رو باز کردند. دست چپش آزاد شد و نگاهش به سختی بالا اومد. توهم میزد؟

"بکهیون..." دست چانیول کنار صورتش نشست و بوی خاک و پلاستیک توی مشامش پیچید. بوی چانیول... عادی‌ترین بویی که این بالا حس میشد. نه مثل بوی تایر و دود و دم و آسفالت. یک چیزی شبیه چکمه‌‌های بارونی پلاستیکی‌ای که بابا برای تولدش خریده بود و تا پاییز دو سال بعد خاک خورده بودند. بکهیون چون از قیافه‌ی چکمه‌ها خوشش نیومده بود، کفش‌های دست نخورده‌ رو زیر تخت انداخته بود. دو پاییز تمام طول کشید تا بالاخره بهشون نیازمند بشه و وقتی بیرونشون اورد، کاملا خاک خورده و کوچیک بودند. با اینکه تا بحال نپوشیده بودشون ولی دیگه نو بنظر نمی‌رسیدند. و چانیول چنین چیزی بود. چانیول بوی چکمه‌ی نوی خاک خورده میداد.

دست مرد سمت چاقو رفت و آهسته توی گوشش زمزمه کرد:"متاسفم." و اونقدری طولش نداد که بکهیون به حرفش فکر کنه. چاقو بیرون کشیده شد و پزشک جوون یه بند داخل دستی که روی دهنش بود جیغ کشید. پاهاش سست شدند و بالاخره روی زانوهاش افتاد و سقوطش به واسطه‌ی آغوش مرد دیگه نرم‌تر شد.
سرش رو به شونه‌ی چانیول تکیه داد و به گریه افتاد. درد و ضعف امونش رو بریده بود و حالا مطمئن نبود فقط برای اون گریه میکنه. بخشی از گریه‌ش بخاطر آرامش بود. آرامشی که بعد از یه موقعیت استرس زا و ناامید کننده مثل نوری به قلبت می‌تابه و اون لحظه‌است با خودت فکر میکنی 'احتیاج دارم گریه کنم.'

دست سوراخ شده‌ش با تکه پارچه‌ای که از لباس چانیول کنده شده بود، بانداژ شد. چانیول با آرامش پارچه رو دور زخم می‌پیچید و مدام زمزمه‌ می‌کرد:"چیزی نیست." "فقط یکم دیگه مونده." "تموم شد." چشم‌هاش رو که مثل گلوله‌های آتیش می‌سوختند، بست و وقتی دوباره بازشون کرد انگشت‌های زمخت چانیول مقابل دهنش بودند. چند گلوله‌ی قهوه‌ای ریز کف دستش دیده میشد.

•𝑲𝒂𝒍𝒐𝒑𝒔𝒊𝒂༄حيث تعيش القصص. اكتشف الآن