○ 35 ○

484 190 154
                                    

"هیونگ."

صدای آشنایی توی گوش‌های جونگین پیچید. بچگانه و هیجان‌زده. شونه‌ی چپش با دستی تکون خورد و بدنش به پشت غلتید.

"برگشتی خونه!" فنر تخت بالا پایین شد و جونگین تا نیمه پلک‌هاش رو باز کرد. یک جفت چشم درخشان بالای سرش بودند و دندون‌هایی که از ذوق لب پایینش رو گاز می‌گرفتند. نفسی از راه بینی کشید و با بستن پلک‌هاش بازوش رو دور گردن بچه انداخت. به بغل چرخید و با پایین کشیدن گردن پسر، صورتش رو بین سینه و شونه‌ش دفن کرد.

بچه اعتراض آمیز مشت‌هاش رو به بازوی جونگین کوبید. صداش که حاوی جملاتی مثل 'ولم کن' و 'خفه شدم' بود توی سینه‌ی جونگین گیر میافتاد و به گنگی شنیده می‌شد. نهایتا با تقلای زیاد سرش رو از حصار بازوی شهردار بیرون اورد و توی صورتش داد زد:"بیدار شو!"
و انگشت کوچیکش رو توی سوراخ بینی جونگین فرو کرد. شهردار سرش رو ناگهانی عقب کشید و چشم‌هاش رو تا انتها باز کرد. این حرکت ناجوانمردانه... بشدت بابت یاد دادنش به مون پشیمون بود. اون بچه همیشه درس‌هاش رو زیرکانه پیاده می‌کرد.

"ای بچه‌ی-"
هوفی کشید و تسلیم شد. مون با خنده جلو اومد و روی سینه و شکمش دراز کشید. آرنج‌هاش رو به شونه‌های جونگین تکیه داد و صورت کوچیکش رو بین دست‌هاش گرفت.
"برام پنکیک درست کن."

جونگین با چشم‌هایی که خمار بودند دستش رو جلو برد و ضربه‌ی نرمی به گونه‌ی پسر زد:"تو نباید ازم پذیرایی کنی؟ بعد چند روز اومدم خونه."

مون با برخورد آروم دست جونگین چشم‌هاش رو بست و از روی بدنش کنار رفت. دو زانو کنارش و روی تخت نشست و اخمالود گفت:"خانم سانگ غذاهای خوشمزه‌ای درست نمی‌کنه."

جونگین سمت پسر چرخید و آرنجش رو زیر سرش گذاشت. خانم سانگ یکی از همسایه‌های مطمئن واحد کناری بود که در نبود جونگین از برادرش مراقبت می‌کرد.

"جدی؟ پس این مدت از پس شکمت برنیومده؟" با پشت دست ضربه‌ای به شکم گرد و کوچیک مون زد و باعث شد پسر دوازده ساله توی خودش جمع بشه.

"یه غریبه روی کاناپه‌مون خوابیده. اون کیه؟"
اخم‌های جونگین لحظه‌ای درهم رفتند:"غریبه؟" و به خاطر اورد:"اوه... سهون رو میگی."
"سهون؟"

مون گیج پلک زد و جونگین با لبخند کوچیکی پاهاش رو از تخت پایین انداخت.
"می‌خوای به روش انگشت تو دماغ بیدارش کنیم؟"

"اَه نه هیونگ! با غریبه‌ها چندشه." مون غر زد و جونگین خنده کنان از اتاق خارج شد. با رسیدن به هال کوچیک خونه، نگاهی به کاناپه‌ی اشغال شده انداخت‌. اوه سهون، پسر لاغر اندام سطح زمینی، طاق باز و فارغ از دنیا روی کاناپه دراز کشیده بود. صدای نفس‌های بلند و خروپف مانندش توی خونه می‌پیچید.

جونگین لبخند کوچیکی زد و سمت دستشویی رفت. آبی به صورتش زد و موهاش رو از پشت بست. توی آینه‌ نگاهی به دم قهوه‌‌ای و قوس دار موهاش انداخت. سهون چطور صداش می‌کرد؟ آه... دم اسبی! خنده‌ی کوتاهی کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
"نگفتی کیه؟" مون به محض بیرون اومدنش از دستشویی پرسید. جونگین همونطور که سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:"شریکمه. با هم رو یه پروژه‌ی تخریبی کار می‌کنیم." کابینت‌ها رو برای پیدا کردن آرد زیرو رو کرد. پاکت آرد رو از کابینت سوم بیرون کشید و بستش.

•𝑲𝒂𝒍𝒐𝒑𝒔𝒊𝒂༄Where stories live. Discover now