Ch.14

323 94 26
                                    

Fore Time
.....
"فلش‌بک-روز‌شکار"

با وسواس اشکاری شاخ‌و‌برگ درختا رو کنار میزد و رد میشد
هوا نیمه افتابی بود و باد به ارومی بین درختا میرقصید
صدای آب رودخونه نشون میداد که از محل چادرا چقدر فاصله گرفتن
به پشت چرخید
خبری از اونهمه پیاده‌سوار و خواجه‌ها نبود، فقط خودش و امپراطور
نگاهی به شمشیر داخل دستش انداخت
صادقانه..دوست داشت چند حرکت بلد باشه اما ترجیح میداد عنوانی برای خنده و تمسخر امپراطور به حساب نیاد
- سوکجین..صبر کن
نگاهش رو از غلاف سفیدرنگ شمشیر گرفت و به امپراطور داد
- چی شده؟
- ساکت!
ابروش به ارومی خم شد
- منظورت چیه؟
- سوکجین!
امپراطور با لحن ریز و تندی اسمش رو صدا زد
به مسیر چشمای امپراطور دقت کرد و بعد از رسیدن به یه جنبده فهمید موضوع از چه قراره
ظاهرا امپراطور شکار خودشو پیدا کرده بود
به نرمی قدم برداشت تا نزدیک امپراطور باشه و اون حیوون نگون‌بخت رو ببینه
تهیونگ قدم‌هاش رو به ارومی و با دقت بالا بر میداشت تا مبادا اون گراز از دستش فرار کنه
درختی که مانع تیر‌اندازی بود رو رد کرد، نگاهش رو با دقت به هدف داد
نهایت کششی که ممکن بود رو به کمان داد و منتظر زمان مناسب موند
قبل اینکه بخواد تیرش رو به سمت اون حیوون رها کنه، صدای خورد شدن شاخه‌های روی زمین حواسش رو جمع کرد
مسیر هدف رو تغییر داد و به سمتی که صدا رو شنیده بود نگاه کرد
تا چشم کار میکرد هیچ موجود زنده‌ای وجود نداشت
- داره فرار میکنه!
سوکجین گفت و تهیونگ سرش رو برگردوند
به نظر اون گراز متوجه حضورشون شده و پا به فرار گذاشته بود
کمان رو پایین اورد
- صدا رو شنیدی؟
سوکجین نگاه پرسشیش رو به امپراطور داد
- صدا؟ صدای چی؟
تهیونگ بار دیگه همون نقطه رو نگاه کرد
حس خوبی نداشت..انگار مورد کمین واقع شده بود..حس میکرد کسی مراقب تمام حرکاتشونه و داره تماشاشون میکنه..
همیشه از اینکه زیر نظر باشه متنفر بود و به همین علت، به سادگی متوجه حضور اشخاص مزاحم میشد
- بهتره نزدیک سربازا قدم برداریم
سوکجین دست به سینه ایستاد
- یعنی چی؟ دو دقیقه هم نمیتونی بدون محافظات زنده بمونی؟
تهیونگ راه افتاد و سوکجین پشت سرش..
- میتونم، اما محافظت از دو نفر به تنهایی کار اسونی نیست
- من نیازی به مراقبت ندارم..ولی تو داری اقای امپراطور
سوکجین سرعت گرفت تا جلوتر قدم برداره اما شانس هیچوقت با کسی که مغروره همراه نیست..
بدون اطلاع از وجود سنگ زیر پاش قدم کوتاهی برداشت
قبل اینکه بتونه پاش رو به درستی بلند کنه به سنگ گیر کرد و درست همون لحظه؛ ذهن سوکجین تا اخرش رفت..
زمین میخوره، امپراطور بهش میخنده، لباس‌هاش کثیف میشن و چه غر ها که سر امپراطور نمیزنه..
اما هیچ چیز اونطور که تجسم کرد پیش نرفت
فشار محکمی رو روی مچ دست و بازوش حس میکرد
چشماش رو باز و به حالت خودش نگاه کرد
نیوفتاده بود و به نحوی، توی هوا معلق بود
به عقب نگاه کرد
امپراطور اشاره‌ای به دستش کرد
- مشخصه که نیازی به مراقبت نداری..سوکجین
تهیونگ قدرتش رو جمع کرد و سوکجین رو به عقب کشید تا صاف بایسته..
سوکجین بعد از به عقب پرت شدن نگاهش رو به زمین داد
- این..تصادفی بود وگرنه من..دست‌و‌پا چلفتی نیستم و از پس خودم و مشکلاتم بر میام
تهیونگ بی توجه به حرف‌های سوکجین راهش رو ادامه داد
کمان توی مشتش بود و کیسه‌ای که تعدادی تی داخلش بود رو روی دوشش اویزون کرده بود
- هی..امپراطور میگم من..-
سوکجین به روبه‌روی امپراطور دقت کرد
اونجا روی درخت..چی بود؟!
سوکجین چشماش رو ریز کرد، یه فرد مسلح..؟
مسیر هدف تیرش رو دنبال کرد و با رسیدن به امپراطور برای چند لحظه خشک شد
- سوکجین زودتر بیا اگر علاقه‌ای به موندن در جنگل نداری..
تهیونگ بلند گفت و با دقت قدم‌هاشو برداشت
سوکجین نگاه دیگه‌ای به مسرد مسلح انداخت، لرزش دستش رو حس کرد
برای هر اقدامی..هیچ دستوری از مغزش دریافت نمیکرد
قدم‌هاشو بلند برداشت
- امپراطور!
تهیونگ با فریادش به پشت برگشت و بلافاصله توسط سوکجین به اغوش گرفته شد
متعجب و بدون گفت هیچ کلمه‌ای دستاش رو پشت کمر سوکجین برد
هیچی حس نمیکرد
این حرکت سوکجین..دور از انتظار بود..بیش از اندازه دور از انتظار!
جوری که زمان از حرکت ایستاده باشه، به تنها چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود گوش میداد
ضربان قلب خودش و ضربان قلب تند سوکجین..اون بین یه صدای اضافه و یه حرکت عجیب از سوکجین از خلسه به بیرون پرتش کرد
اون صدای اضافه، شبیه به ازاد کردن تیر بود؟
خودش رو عقب کشید و به چهره‌ی سوکجین که درهم رفته بود نگاه کرد
- سوکجین..
صدای تکون خوردن شاخه..
سرش رو بلند کرد
اون فرد سیاهپوش و مسلح..از کی اونجا بود؟
مسلح؟
نگاهش از درخت کنده شد و به پسری که توی اغوشش بود اثابت کرد
سوکجین چشماش رو بسته بود و هر لحظه تهیونگ وزن بیشتری ازش رو متحمل میشد..
- سوکجین..
سوکجین ناگهانی به پایین سر خورد و تهیونگ کمانش رو انداخت و به روی زمین نشست تا نگهش داره
گرمی مایعی رو از کمر سوکجین حس میکرد
امکان نداشت..چطور..
- سوکجین..
جین به نرمی لبخند زد
- من که گفتم..تو..به مراقبت نیاز داری..اقای..امپراطور..
این اولین باری نبود که کسی مجروح میشد و تهیونگ اون رو میدید..اما این احساس اضطراب رو برای اولین بار تا این حد حس میکرد
سوکجین رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و به تیر چوبی نگاهی انداخت
- اگه..درش بیارم خونریزیت شدید تر میشه
این بیحالی..این ناتوانی و چشمایی که به سختی باز بودن..اون تیر چطور میتونست به سادگی اینقدر حالش رو بد کنه؟
- صدامو میشنوی؟
- همه..همه چیز..گنگ‌عه..تیر خوردن این حسو..داره؟
نه..امکان نداشت..
تیر اغشته به سم بود!
- سوکجین بیدار بمون..
تهیونگ جین رو کامل به پهلو خوابوند و به تیر نگاه دیگه‌ای انداخت
اگر سمی نبود باید تا لحظه‌ای که به پزشک میرسیدن درش نمیاورد اما حالا..
- سوکجین..به من نگاه کن
صورتش نمناک شده بود
لب‌های همیشه قرمزش رو به بی‌رنگی میرفتن
چشماش به سختی نیمه باز مونده بود
- همه..جارو..تار میبینم
تهیونگ نفس عمیقی گرفت
- میخوام تیر رو بشکنم، اگه درش بیارم خونریزی هم از پا درت میاره..به من نگاه کن
جین به سختی دنبال امپراطور گشت
سایه‌ای که بالای سرش بود..به همون نقطه زل زد
- سوکجین..هشیار بمون..نباید بخوابی فهمیدی؟ باهام حرف بزن..کمک میکنه بیدار باشی
تیر چوبی رو تا حد امکان شکست
دستای سوکجین رو گرفت و روی دوش خودش گذاشت
- من محکم بگیر
جین با اخرین حد توانی که براش مونده بود به پارچه‌ی لباس تهیونگ چنگ زد
تهیونگ شمشیر سوکجین رو برداشت و دو دستش رو زیر پاهای سوکجین برد
از روی زمین بلند شد و به سمت چادر‌ها حرکت کرد
- سوکجین..حرف بزن
- مثلا از چی..بگم..اقای امپراطور..
تهیونگ سریع حرکت میکرد و این با وجود حمل یه فرد بالغ روی دوشش انرژی‌ زیادی رو ازش سلب میکرد
- فقط نخواب..اینکارو نکن خواهشا سوکجین
جین خنده‌ی محوی کرد
- به نظر..عصبی میای
تهیونگ پلک محکمی زد
- چرا فقط بهم نگفتی؟ چرا نگفتی یکی رو شاخه‌س و کمین کرده؟ میتونستم ازش فرار کنم..هردومون سالم میموندیم
سوکجین بزاقش رو به نرمی پایین فرستاد
- اونجوری..اونقدرام جذاب..به نظر نمیرسیدم..
تهیونگ بلند و سریع نفس میکشید
- احمق..
سوکجین لبخند دیگه‌ا‌ی به لب اورد و برای ثانیه‌ای زمزمه‌ی کوتاهی شنید
(-تو به گذشته اومدی تا معشوقه‌ت رو پیدا کنی)
حس اون زمزمه، اخرین حسی بود که قبل بسته شدن کامل چشماش بهش دست داد..
- یکم دیگه تحمل کن..نزدیک شدیم
تهیونگ گفت و قدم‌هاشو سریعتر کرد
با نگرفتن جوتبی از پسر روی دوشش عصبی و ترسیده صداش زد
- سوکجین!
اخم به سادگی روی چهره‌ش نشست و چشماش بسته شد
- لعنت بهش!
.....
"فلش‌بک‌-پایان‌گشت‌/البته فعلا"

- fine della quattordicesima parte

___

گاایزز من قرار بود دیشب آپ کنم ولی نشد که بشه..این پارت مال شما فعلا
و درمورد یه چیزی اطلاع بدم..ازتون پرسیدم کوکمین رو بیارم وسط یا سپ که درخواست هردو به یه اندازه بود..
سو فردا پارت میذارم از سپ و کوکمین و اخرشم یذره تهجین میندازم..
خلاصههه خوشبگذرونین و شبتون بخیر باشه..
همیشه‌م شاد باشین
بای باای تا فردا

𝖥𝗈𝗋𝖾 𝖳𝗂𝗆𝖾Where stories live. Discover now