" ◍𓈒֢֢ ࣪ 𓆩࣪🥂𝘥𝘦𝘧𝘦𝘯𝘴𝘦𝘭𝘦𝘴𝘴 𝘱𝘰𝘭𝘢𝘯𝘥

82 5 1
                                    

دختری دراتاق تلفنی با پسری حرف میزند وتوجیه اش میکند که در مهمانی دیشب کنار کسی نخوابیده .
پدر خانواده سریال در حال پخش تماشا میکندومادر در حال پختن خورشت بی رنگ اما خوش طعمش است.
نه...
خبری ازاین روزمرگی ها نیست!
درگیرودار آتش وگلوله ...
وحمله ی نازی ها به لهستانِ بی قرار، پسری آزادی خواه وپناهنده، درگیر عشقی ناگهانی وشاید ممنوعه با یک افسر بالامقام ِ ارتشِ دشمن میشود..
تراژدی جالبیست وقتیکه آن افسر به قصد پیدا کردن سردسته ی شورشی ها در قالب یک جوریست بی حاشیه به اونزدیک میشود!
اولین برخوردشان در خیابان شلوغ وپرتردد ِ «کری کاوزِ » ورشوو بود، وقتی ک بکهیون انبوهی از روزنامه در دست داشت وباید همه را قبل از غروب میفروخت،
اما انگار کسی در آنجا به اخبارِ روزِ لهستان به استعمار رفته علاقه ای نداشت. ووقتی ک باناامیدی خواست از آنجا دل بکند سایه ای پدیدار گشت باخوشحالی سریع ایستاد:
روزنامه امروز فقط دو سکه.
پیپش را بین لب هایش نگه داشت وکل روزنامه هارو از پسرک گرفت: همش میشه چند؟
باتردید لب گشود:سه مارک.
همه ی آن هارامیخواست چه کار؟
وچند لحظه بعد ....
اسکناس های نویی ک دردستش بود
ومردی ک روزنامه ب بغل از او‌ دور میشد!
دیدار دومش آغاز شکل گیری یک روح موازی در زندگی وبطن چپش بود.
در کافه کتاب ِ محله اورا دیده بود ..
کنارش نشسته بود ودود سیگارش را درصورتش  فوت کرده بود؟چه مخدری بود ک آنقدر نسخ شده بود!
اعتراف میکرد دیگر از سیگار بدش نمی آمد وحتی دوستش داشت.
یک سیگار آتیش زد اما قبل از اینکه بر لب بگذارد از دستش کشیده شد: "بهت میاد ولی نکش"
صدایش بم بود بم وعمیق ..
ودرمقابل چشم های مات شده بیون لبخند زد:
پارک چانیول.
در حالی ک محوچال روی گونه اوشده بود لب زد:
"بیون بکهیون."
بکهیون احساسشو از بر بود اما...
ابرای چانیول آنها فقط دو دوست معمولی بودند.
به وقت دیدار سوم وجشن سال نو  در کاخ وِرسای ونمایشنامه ی هملتِ شکسپیر که با بمب گذاریِ شورشی ها بهم ریخت .
چانیول ،بکهیون را ازمعرکه نجات داده بودو تنگ در آغوش گرفته بودو لابه لای ناله هاوگریه های مجروهان،موهای بکهیون را نوازش میکرد وشاید هم
می نواخت تار به تارش را!
ودر پی نفس های عمیق بیون آنها فقط دوست معمولی بودند.بیون فقط یک چیز میخواست
-ای کاش آن آغوش تاابد متعلق به او بود.-
به گاه دیدار چهارم،زیر بارانِ بی چتر وپیاده روی تا کاخِ کوچک پارک چانیول ودرست درهمان لحظه ی پر التهاب لعنتی ک ایستاد وسر او که خم شد...
ممنوعه، عمیق ، کوتاه، شیرین ،پر اضطراب وباطعم باران بوسیدو فقط دوست معمولی بودن!
هنگامه ی بی قراریِ قرار پنجم ولابه لای ِ بوی یاسِ جان گرفته از تردیدِ نگاه چانیول وسیگار کشیدن پی در پی اش ودرانعکاس نی نیِ لرزان ِ مردمک چشم های مضطرب ِ بیون ...دوست معمولی بودن.
باخته بودن..
هردو بهم باخته بودن!
شب راباهم گذرانده بودن واز هم  دوری میکردن
بوی تردید‌ مشام اشان را پرکرده بود !
تکلیفشان هنوز روشن نبود.
سر قرار بعدی رفت اما..
نیامد.
سربازها آمدن اما او نیامد...
اشک هایش طغیان کردن اما او نیامد.
بغضش فریاد زد اما اونیامد.
گلوله ها در آغوشش گرفتن اما او...
صحنه مقابلش را حفظ کرده بود!
وقتی پسرکش را به بارانِ تیر دعوت کرده بودند..
از باران خوشش می آمد نه؟بدون چتر بدون حفاظ..
لوله اسلحه بیشتر به سرش فشار آورد:میدونی تاوان خیانت ونارو به حاکم وقت و وطنت چیه؟
پلکهای خیسش رابست.
«وطنش همین چندثانیه پیش مقابل چشمانش ب یغما رفت» آواره  شده بود...بی پناه.
_بزار یکم سیگار بکشم.
بیون عاشق آن پیپ لعنتی بود.
دود سیگارشو عمیق نگه میداشت و به سختی رها میکرد.
میخواست بی خیال همه چیز شود  وفقط وفقط او را به «رامساو» ببرد وبه مادرش معرفی کند !
و بعد  تالحظه ی مرگش اورادر آغوش نگه دارد.
اما شاید این جهان پناهیی برای آن ها نداشت!
یادش رفته بود که از چشم هایش تعریف کند...
از لبخند زیبایش بگوید..
ازحرف زدن شیرینش
حتی به اونگفته بود ک دوستش دارد!
قطعا غمگین ترین مرگ ها اینگونه بود
آرام درون سینه اتفاق می افتد،
دل ها می مردند،بی آنکه کسی مرگشان را بفهمد.
چنددقیقه پیش با بیونش مرده بود.
پیپ رو روی زمین انداخت وزمزمه کرد:
تمومش کن!
-بنگ-

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 07, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝘚𝘵𝘳𝘦𝘦𝘵 𝘍𝘪𝘨𝘩𝘵𝘦𝘳➤Where stories live. Discover now