𝐓𝐡𝐚𝐭 𝐰𝐨𝐨𝐝𝐞𝐧 𝐜𝐨𝐭𝐭𝐚𝐠𝐞

31 8 42
                                    

🎵Baby Blue,Luke Hemmings

"مینویسم برای طلایی دوس داشتنیم
همیشه اول نامه ها توی فیلمها و داستانها اینطوری شروع میشه
احتمالا بعدشم باید بگم زمانی که تو این نامه رو میخونی من بعنوان شخصی که باهاش خاطره ساختی باقی موندم و دیگه کنارت نیستم..
حتی نوشتنش هم واست سخته
اینکه فکر کنم نمیتونم بدن خسته ت بخاطر کار زیادی رو در اغوش بگیرم و روی موهای مشکیت رو محکم ببوسم
ولی زین تو میدونی من ادم ضعیفی نبودم درسته؟
ما از پس خیلی چیزا براومدیم ولی حس میکنم دیگه شونه هام از خستگی دارن میفتن
نمیتونم تکیه گاهی که همیشه بودم باشم
و وقتی میبینم نمیتونم خسته تر میشم
بهم حق میدی عشق؟
تو حق داری عاشق شی،حق داری زندگی کنی
تو یه انسان خسته و تهی از حس نمیخوای
نمیخوام چشمای قشنگ کهرباییت بخاطر من خیس شن میدونم اونقدری احساساتی هستی که گریه کنی فرشته ی من ولی نکن اونوقت روحم از درد به خودش میپیچه
یادته واسه دیت رفتیم لب ساحل؟هروقت دلتنگ شدی پاهاتو بزار داخل اب بزار جسمت خنک شه
لبخند بزن
لبخندت همیشه شیرین ترین چیز ممکن توی زندگیم بود حتی شیرین تر از شکلات
یچیزی رو یادت نره بلک کیتن،اینکه روحم تماما عاشقت میمونه ازت میخوام مراقب امانتم که خودتی باشی
خیلی دوستت دارم سانشاین بابت دردی که برات میزارم متاسفم لطفا منو ببخش..
-LP"
قطره اشکی روی نامه افتاد و قسمت کوچیکی ازش رو تر کرد،زین پاهاشو روی زمین گذاشته بود درحالی که دستشو محکم به لباش فشار میداد تا صدای گریه هاش اوج نگیرن و دختری که کنارش خوابیده بود بیدارنشه یکم مکث کرد دستای ظریفی دور کمرش حلقه شدن و روی سرشونه ش بوسه های ریز میزاشتن
+باز داری نامه رو میخونی؟
زین سری تکون داد و رد اشکاشو پاک کرد،دختر از روی تخت بلند شد و وسط پاهای زین روی زانوهاش نشست و به صورت پر از بغضش خیره شد.
زین سرشو پایین انداخت دستشو لای موهای قهوه ای رنگ دختر برد و اروم نوازشش میکرد.
+هنوزم نمیخوای بگی چطوری مرد؟
زین سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و بزور هم که شده لبخندی بزنه تا دل مهربون دختری که جلوش نشسته نگیره.

-یه روز...من رفتم پیش عموهات یعنی لیام منو برد پیششون و ازم خواست شب همونجا بمونم چون گفت بخاطر کارای موسیقی جدیدش مجبوره بره ال ای و خب این رفت و امد ها واسه ما عادی بود پس منم قبول کردم تا اینکه شب زنگ زدن...

مکثی کرد و دستاشو روی صورتش گذاشت و بغضش ترکید با صدای بلند گریه میکرد جوری که انگار میخواست سختی و دردی که این چندسال کشیده رو با صدای بلندِ گریه خالی کنه
لیانا محکم دستاشو دور جسم اسیب دیده حلقه و سرشو روی شونش گذاشت

+شششش چیزی نیست اروم باش نمیخواد ادامه بدی داری اذیت میشی

زین سری به طرفین تکون داد و شروع کرد به ادامه دادن

-شب زنگ زدن و گفتن که واسه تایید اینکه اون جسد سوخته واسه لیامه یا نه باید بیام و چکش کنم.....ال ای نرفته بود دراصل مقصدش کلبه ی چوبی وسط جنگل بود همیشه میگفت اونجا بهش ارامش میده...حالا که اونجا خودشو سوزونده بنظرت روحش ارامش داره؟....من فقط دلم واسش تنگ شده

لیانا محکم پشت سر هم روی شقیقشو میبوسید و کمرشو نوازش میکرد

+دد تو خیلی قوی ای باور کن من جای توی بودم دووم نمیاوردم و همون اول خودم رو از بین میبردم

-قصدم همین بود چندین بار تا نزدیک مردن رفتم و هرسری خواستم راهشو برم یاد جمله های توی نامه افتادم..ازم خواست که از خودم مراقبت کنم بعنوان کسی که عاشقش بوده اینکارو انجام دادم‌..اون جسمشو توی اتیش سوزوند و من روحم داره تو اتیش نداشتنش میسوزه....من خسته بودم میخواستم یه دلیل واسه موندن داشته باشم تا ازش‌مراقبت کنم و نشون بدم میتونم تکیه گاه خوبی واسش باشم تا اینکه تورو پیدا کردم...

رد اشکاشو با بازوهاش پاک کرد،لبخندی زد و دستاش دختر رو توی دستاش گرفت

-خدا فرشته ی کوچولوشو وسط راه من گذاشت و من هر شبانه روز بخاطر وجودت از افرینندم متشکرم منظورم اینه که کی فکرشو میکرد کنار اون پل وسط سیاهی شب من صدای گریه های تورو بشنوم؟

لیانا لبخندی از سر خجالت زد و گونه های قرمزشو قایم کرد
زین بخاطر حرکت دختر خندید و موهاشو بهم ریخت

-خب حرف بسه زود بخواب میخوام محکم بغلت کنم،چند ساعت دیگه هم کلاس داری و خوب نخوابیدی بدو خانم کوچولو..

لیانا سریع سر جاش برگشت و زیر پتو رفت،زین کنارش خوابید و تن دختر رو توی اغوش گرمش گرفت،میدونست اون دختر عاشق اینه قبل خواب با موهاش بازی کنن پس یکی از دستهاش رو لای موهای دختر برد و اروم حرکتشون میداد یاد لیامش افتاد که خوشش میومد زین به بغل و بازی با موهاش احتیاج داره،میدونست و وجودشو از زین دریغ کرد
ولی زین اون شب یه قولی داد...تا مرگ نیومده سمتش خودش به پای مرگ نمیره نه تا زمانی که فرشته ای که توی بغلش خوابیده زندست چون اون به زین و محبتش نیاز داره..
بالاخره همه چیز موندگار نیست یک روزی دوباره روح اون دو انسان همدیگه رو ملاقات میکنن
شاید اون روز همه چیز قشنگتر شد
و باز هم شاید!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 11, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝘚𝘩𝘢𝘥𝘦𝘴 𝘰𝘧 𝙕𝙞𝙖𝙢"Where stories live. Discover now