part18

274 31 13
                                    

کل روز بدون فکر کردن به اتفاقات گذشته با بابا وقت گذروندم
هندونه خوردیم  فیلم دیدیم راجع به کار حرف زدیم درباره آینده و خیلی چیزای
دیگه انگار که خدا بهترین حس دنیا رو بهم هدیه داده بود
+نگران میکاییلم پس چرا نیومد
بابا:خیالت راحت من بهش پیام دادم توی راهه
+نمیدونم چرا دلم شور زد
بابا:به دلت بد راه نده  صحیح و سالمه
لبخند زدم
+میگم این خانومه همیشه اینجاس
بابا:نه فقط دو روز در هفته میاد
+رسیدگی به خونه برای یه مرد سخته
بابا:برای یه مرد تنها سخت تره
لبخند زدم هیچی نگفتم
بابا:من به عنوان پدرت ازت یه درخواست دارم
+چه درخواستی ؟
بابا:این که طبق رسو م میکاییل باید با خانواده به خواستگاری تو بیاد و تا زمانی که میان تو پیش من باید بمونی
+احیانا فکر نمیکنی من با این شکمم نمیتونم مراسم  خواستگاری داشته باشم آبروم جلوی خانواده میکاییل میره
بابا: تو نباید خجالت بکشی چون که پدر این بچه میکاییله اگه من میگم خواستگاری دوست ندارم فکر کنن دختر من ساده به دست میاد. یا فکر نکنن دختر من هیچکسی رو نداره میتونن هر غلطی بکنن
بغلش کردم و گفتم:خیلی دوستت دارم بابا
سرمو بوسید و گفت :منم دوستت دارم دخترم
صدای زنگ در اومد
+انگار میکاییله
خواستم بلند شم که بابا گفت :بشین من میرم
بابا در رو باز کرد بعد از چند دقیقه میکاییل اومد قیافش یکم تو هم بود ولی با دیدن من لبخند زد
بابا:خوش اومدی پسرم دیر کردی نگرانت شدیم
میکاییل:کارا طول کشید
با منظور به بابا نگاه کرد بابا هم دستشو گذاشت روی شونه میکاییل و گفت:بیا بشین
میکاییل:اگه اشکال نداره اومدم دنبال رز چون که خیلی خستم 
بابا:بیا بشین  میخوام حرف بزنم
میکاییل سریع اومد داخل
کنارم نشست
بابا:من میرم چای میارم و میام
+من ...
بابا:خودم میرم
بابا رفت خودمو پرت کردم تو بغل میکاییل
+دلم واست تنگ شده بود
خندید گفت:منم ولی زشته الان بابات میاد
ازش جدا شدم و گفتم:تو از بابا میترسی ؟
میکاییل:تو دختر مافوق من هستی  رز احترامی که برای پدرت قائلم فراتر از این چیزاس ما سالها باهم کار کردیم
لبامو اویزون کردم و گفتم:یکم سختگیره
میکاییل:منم بودم به خاطر دخترم سختگیر میشدم چون عاشقشم
+ما هنوز نمیدونیم دختره ولی مدام بهش میگیم دختر اگه پسر بود چی ؟
میکاییل:یه حسی به من میگه دختره دیگه نمیدونم اگه پسر هم باشه واسه من فرقی نداره
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:قیافت گرفته چیزی شده
میکاییل:نه فقط یکم زیادی امروز کار داشتم خستم
+راستشو میگی دیگه
میکاییل:‌این چند وقته مشغله کاری زیاد دارم واسه همینه باور کن چیزی نیست
بابا با سینی چای اومد میکاییل سریع دستشو از توی دستم برداشت
بابا کنارم نشست و گفت:خب  خیلی سریع برم سر اصل  مطلب که میکاییلم خستس
منو میکاییل زل زدیم به بابا
بابا:من اینجوری ازدواج کردن دخترمو نمی‌پسندم یعنی هیچ پدری نمی پسنده
با این که من میکاییل رو از زمانی که یه پسر بیست ساله بوده میشناسم  اما باید توی ازدواجش با تو خودشو بهم ثابت کنه مقوله کار با زندگی فرق داره واسه همین به عنوان پدر و بزرگ تر رز قوانین خودمو دارم اولا این که صیغه شما از همین ثانیه به بعد باطله چون که  از من اجازه نگرفتین و میدونین که صیغه و عقد بدون اجازه پدر باطله دوا باید رسما میکاییل با خانوادش بیان خواستگاری دختر من
نزدیک بود قش کنم
+بابا من حامله ام اخه خواستگاری با این شکم
بابا:شکمت زیاد معلوم نیست  لباس گشاد بپوشی حل میشه. تا زمانی هم که عقد نکنین  رز توی خونه من می مونه
میکاییل:هر چی شما بگید همون میشه
به قیافه ریلکس میکاییل نگاه کردم
بیشعور مخالفت کن یعنی چی ؟!
بابا:پس حله ؟
منو میکاییل به اجبار تایید کردیم. میکاییل بعد از خوردن چایی گفت:ممنون بابت چایی زحمت افتادین من دیگه باید برم فردا هم کلی کار دارم لباسای رز هم می‌دم ناتاشا واستون بیاره
بابا:باشه پسرم
میکاییل بلند شد بابا هم بلند شد  به سختی بلند شدم تا دم در همراهیش کردیم  بعد از رفتن میکاییل نفس  عمیقی کشیدم
بابا:بهتره بری توی اتاق بخوابی  امروز خسته شدی
+باشه این کار رو میکنم
بابا:میدونم به نظرت سختگیر میام
اما دلم نمیخواد فیروزه مدام بهت طعنه بزنه  نمیخوام بی ارزش جلو بری توی زندگیت بزار میکاییل فکر نکنه به راحتی میتونه به دستت بیاره
بغلش کردم  با این که خیلی دوری از میکاییل سخت بود بازم از بابا ممنون بودم که انقدر هوامو داره
ازش جدا شدم
+شب بخیر
بابا:شب توم به خیر

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now