Part 4:

1.5K 326 27
                                    

جیمین و یونگی هردو وحشت زده از رستوران خارج شدن و شبشون رو بدست فراموشی سپردن...
این اتفاق برای جیمینی که نه آمادگی ازدواج داشت نه دلش میومد عشقش رو ناراحت کنه بهترین فرصت بود. هرچند امیدوار بود اتفاقی برای پسر کوچولوی بازیگوششون نیوفتاده باشه...
وقتی به جلوی عمارت رسیدن سویون با نگرانی منتظر بود...جیمین به سمتش رفت و اونو در آغوش کشید و موهاش رو بوسید:
"سویونا...خوبی؟؟ بگو ببینم کوک کجاست؟"

سویون که بغض گلوش رو گرفته بود لب زد:
"گفت میره پارک و محله رو بگرده....من خواب رفته بودم و متوجه ی رفتن هوسوک نشدم...همش تقصیر منه..."
یونگی که شبش به اندازه ی کافی خراب شده بود تحمل دیدن اشکای دخترکش رو نداشت به سمتش رفت و بوسه ای به موهای مشکی قشنگش زد:
"هی عزیزم، این تقصیر تو نیست...لطفا گریه نکن...بابا قول میده هوسوک رو پیدا کنه"
و نگاهش رو به جیمین داد:
"عزیزم تو پیش سویون بمون من میرم شهر رو بگردم"
جیمین با جدیت غرید:
"نه منم میام...بهتره تقسیم شیم...سویون داخل خونه میمونه که اگه هوسوک برگشت فورا به ما خبر بده"

و بعد از بوسیدن گونه ی دخترک رنگ پریده هرکدوم جداگونه سوار ماشین هاشون شدن و به دنبال پسرک گمشده به شهر رفتن...

_____________________________________________

هوسوک بی اشتها به پیتزای روبه روش خیره شد...
تهیونگ بعد از تموم شدن بستنیشون و حرف زدن پیشنهاد شام بهش داده بود ولی پسرک حالا متوجه شده بود چه کار اشتباهی کرده...

تهیونگ نگاهش رو به چشمای پسرک معصوم داد:
"هی عزیزم چرا چیزی نمیخوری؟"
"گشنم نیست..."
انگار همین جواب برای تهیونگ کافی بود تا بفهمه پسر کوچولو به چی فکر میکنه...
"دوست داری ببرمت خونه؟"

هوسوک بغض کرده سرش رو بلند کرد و به تهیونگ خیره شد و زمزمه کرد:
"بابایی خیلی ازم ناراحت میشه..."
تهیونگ آروم موهای پسر بچه رو نوازش کرد:
"نه اینطوری نیست. من مطمئنم باباییت خیلی دوستت داره و درکت میکنه"
هوسوک بینش رو بالا کشید و جاش بلند شد...
"میشه منو ببری پیش بابایی...دلم...دلم براش...تنگ شده"
و با صدای بلند زد زیر گریه...چند نفری که توی رستوران بودن بهشون خیره شدن..."
تهیونگ که دلش برای پسر کوچولو ضعف رفته بود از جاش بلند شد و اونو درآغوش کشید:
"گریه نکن...هیششش...باشه عزیزم...میریم پیش بابایی...میریم میریم"
و همونطور که آروم آروم توی کمر پسربچه ی بیقرار میزد اونو به سمت ماشین برد و روی صندلی عقب نشوند...
به رستوران برگشت و بعد از حساب کردن غذاها سوار ماشین شد و به سمت آدرسی که هوسوک با صدای گرفته بهش داده بود حرکت کرد...

___________________________________

جونگ کوک کل محله و پارک رو گشته بود زنگ تک تک خونه هارو به امید پیدا کردن پسرش زده بود...
با خستگی خودشو به پارک رسوند:
"هوسوکاااا....کجایی بابایی...هوسوووک... بیا پیشم پسرم...کجایی دارم دیوونه میشم هوسوکاااا"
قلبش داشت از جاش بیرون میومد...حاضر بود پسرکش پیدا بشه ولی دیگه بهش سخت گیری نکنه...

بچش تنها چیزی بود که توی این دنیا میخواست...همه ی زندگیش...
با زنگ خوردن موبایلش سریع از جیبش اونو بیرون آورد و کنار گوشش گذاشت و در این حال چندبار سکندری خورد.
"الو جیم؟چیشد؟؟ پیداش کردین؟؟"
جیمین که حالا آروم شده بود با خوشحالی گفت:
"اره سویون زنگ زد گفت برگشته خونه..."
جونگ کوک سریع سمت خونه حرکت کرد...

____________________________________

تهیونگ هوسوک رو به دخترک تحویل داد و متعجب به عمارت درندشت روبه روش خیره شد...
آخرین باری که تو ژاپن همچین عمارتی دیده بود خونه ی یونگی بود. ولی این حتی از اونم بزرگ تر بود.
خندید و با چشمای آبی مهربونش به پسرک خیره شد.

"فراموش نکن پدرت عاشقته...سعی نکن هیچی رو عوض کنی"
و موهای پسرک رو بهم ریخت...
سویون که مدتی بود رفته بود داخل خونه با دو بیرون پرید و مجله ی مد مورد علاقش رو با یه ماژیک به تهیونگ داد:
"وای باورم نمیشه شما واقعا ویکتور کیم هستین...من یکی از طرفداراتونم..."

تهیونگ لبخندی زد و مجله رو باز کرد و زیر عکسش رو امضا زد و به دخترک برگردوند...
دخترک تعظیم کرد و تشکر کرد هوسوک که نمیدونست قضیه چیه متعجب بهشون نگاه میکرد که تهیونگ یه کارت از جیبش بیرون آورد و به سمت هوسوک گرفت:
"خوشحال میشم تا وقتی ژاپنم زیاد باهم وقت بگذرونیم مرد جوان...هرچی نباشه ما دیگه باهم دوست شدیم"

هوسوک کارت رو گرفت و بهش نگاه کرد:
(بیزینس کارت ویکتور کیم)
نگاهش رو به مرد داد که مرد چشمکی زد و سوار ماشینش شد و بعد از بوق کوتاهی از اونجا دور شد...

جونگ کوک که موقع حرکت ماشین به سر کوچه رسیده بود به نفس نفس افتاده بود با دیدن هوسوک جلوی در خونه با آخرین سرعت به سمتش دوید و تو یه حرکت اونو درآغوش کشید...
"پسرم...عزیزم...عزیزدلم...وای خداروشکر...داشتم دیوونه میشدم"
و تند تند کل صورت هوسوک رو بوسه بارون کرد...
هوسوک که از کارش پشیمون بود و حسابی دلتنگ پدرش شده بود اونو در آغوش کشید و با گریه نالید:
"بابایی...باباجونم...معذرت میخوام...دیگه هیچ جا نمیرم...من خیلی دوستت دارم...دلم برات تنگ شده بود"

جونگ کوک که لرزش بدن پسرکش رو به راحتی حس کرده بود وحشت زده بهش خیره شد:
"باشه عزیزم...باشه منم دوستت دارم لطفا گریه نکن چیزی نیست عزیزم پیش بابایی هستی"
همون لحظه جیمین و یونگی همزمان رسیدن و با دیدن موسوم نفس راحتی کشیدن...
جونگ کوک هوسوکی که همچنان هق هق میکرد رو توی بغلش بلند کرد و بعد از بوسیدن گردنش اونو به سمت اتاقش برد.

جیمین و یونگی هم با آرامش روی مبل نشستن...
سویون که هنوز رو ابرا قدم میزد با ذوق خودشو بینشون جا کرد و زمزمه کرد:
"امروز قشنگ ترین اتفاق زندگیم افتاد "
جیمین متعجب بهش نگاه کرد که سویون مجله ی توی دستش رو باز کرد و نشون پدرش و جیمین داد:
"ببینین...ویکتور کیم شخصا اینو برام امضا کرد..."
هردو با دیدن عکس روبه روشون چشماشون گرد شد...
جیمین به سرعت مجله رو از دست سویون کشید و نگاهش رو به اون چهره داد...
"این...این کیه؟؟"
سویون با تعجب پرسید:
"چطور نمیشناسیش؟؟ این مدل معروف آمریکایی ویکتور کیمه"
جیمین نگاهش رو به شوگا داد و فقط تونست زمزمه کنه:
"خدای من..."

_____________________________________________

سلااااام ببخشید نبودم
امتحان داشتم
ولی حالا ک هستم اگه دلتون تنگ شده توی ادامش باهام همراه باشین
ووت و کامنت رو بترکونین

Distances are shortened (Season 2)Where stories live. Discover now