part 14

388 104 36
                                    

********
ژان در را باز کرد و رو به ییبو ابرویی بالا انداخت.
ییبو لبخند خسته ای زد و وارد سوییت هتل شد.
ژان پشت سرش داخل شد و در را بست.

ییبو چمدان را همان جا رها کرد، خودش را روی تخت دونفره ای که آن جا بود پرت کرد و چشمانش را بست.
ژان خندید و چمدان ییبو و خودش را کناری گذاشت.
کنار ییبو روی تخت نشست و موهایش را نوازش کرد‌.
"بو دی؟"

ییبو خواب آلود زمزمه کرد.
"هوم؟"
ژان آرام گفت.
"تو هواپیما هم هیچی نخوردی چی می خوری سفارش بدم"

ییبو  پس از لحظه ای مکث گفت.
"برام ژان گه سفارش بده می خوام بخورمش"

ژان خندید و ضربه ای به کتف ییبو زد.
"ییبو!"
ییبو با خستگی خندید و گفت‌.
"بیا اینجا پیشم بخواب خیلی خسته ام می خوام بخوابم"

ژان اعتراض کرد.
"ولی صبحونه هیچی نخوردی"
ییبو اخمی کرد.
"خوابم میاد...می خوای کل روز سردرد بشم؟ تو هواپیما هم نتونستم بخوابم"

ژان آهی کشید و دستش را از روی سر ییبو برداشت.
ییبو چشمانش را باز کرد و مظلومانه ژان را نگاه کرد.
"ژان گه..."

ژان لبخندی زد و کنار ییبو دراز کشید.
ییبو نیز لبخندی زد، سرش را روی شانه ی ژان گذاشت و چشمانش را بست.
"هوممم اینجوری خوبه"

ژان با همان لبخند شیرینش شروع به نوازش موهای ییبو کرد.

***********

چشمانش را باز کرد.
همه جا تاریک بود. با تعجب به اطراف نگاه کرد یعنی تمام روز را خوابیده بود؟

متوجه پیکر ژان شد که کنارش خوابیده و پشتش را به او کرده بود.
خمیازه ای کشید و خودش را به طرف ژان کشید.
دستش را دور شکم‌ ژان حلقه کرد و زمزمه کرد.
"ژان گه؟"

جوابی از ژان به گوش نرسید.
ژان را تکانی داد و صدایش را بلند تر کرد.
"ژان گه؟ نمی خوای بیدار شی"

نیم خیز شد تا به چهره ی ژان نگاه کند اما با دیدن چهره ی ترسناکی وحشت زده فریادی‌ زد و عقب پرید.
چهره ی ای که دیده بود چهره ی ژان گه اش نبود.
موجودی که آن جا روی تخت بود چشمانی بیضی شکل سفید که برق می زدند داشت.

و لبخند بزرگ و دندان نمایی که دندان های تیز و سفیدش را به نمایش می گذاشت.
پشت ییبو به دیوار خورد. وحشت زده زمزمه کرد.
"ت...تو...چی...هستی؟"

موجود تکانی نخورد. ییبو خواست از روی تخت پایین رود اما ناگهان سر موجود به سمت او چرخید و با چشم های سفید و براقش که به اندازه ی یک تخم مرغ بودند به او خیره شد.

بدنش با صدای ترق و توروقی چرخید و دست خشکیده اش را به طرف ییبو دراز کرد.
با صدای هیس هیس مانند هراسناکی او را خطاب قرار داد.
"ییبووو"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now