part 22

419 94 152
                                    

ژان و ییبو تعظیم کوتاهی کردند که دونگ ووک به طرفشان رفت.
"خیله خب...وقت رفتنه"

آن ها را به سمت خروجی اتاق برد که ژان ‌پرسید.
"حالا اونجا ‌کجاست؟"

چانگ وی و لان جیا هم ‌دنبال آن ها رفتند که دونگ ووک گفت.
"یه سالن بزرگه...بریم می بینین...من پیش شما می شینم"

از خانه بیرون رفتند و وارد آسانسور شدند.
ییبو تازه متوجه شد که لان جیا لباس های تاریخی خود را با لباس های امروزی عوض کرده.

لب هایش را به هم ‌فشرد و نگاهش را از آن دختر گرفت.
در آسانسور باز شد که از آن بیرون و به سمت ون سیاهی رفتند.

چانگ وی در را باز کرد و رو به ییبو و ژان گفت.
"سوار شین"
ییبو و ژان نگاهی به هم کردند و سوار شدند.
بعد از آن دو چانگ وی، دونگ ووک و لان جیا نیز سوار شدند.

چانگ وی در را بست و به راننده اشاره ای کرد.
ماشین روشن شد و حرکت کرد.
با خارج شدن ماشین از ساختمان ییبو متوجه شد آن ها در چین نیستند.

به طرف چانگ وی برگشت و پرسید.
"اینجا...چین نیست؟"
چانگ وی نگاهش را به او دوخت و آرام گفت.
"نه...در واقع اینجا لندنه"

ژان چشمانش را گرد کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد.
"ما اومدیم لندن؟ به این سرعت؟"
لان جیا تک خنده ای کرد و گفت.
"درسته...بهش میگن انتقال سریع...در چند ثانیه می تونی از یه کشور به کشور دیگه بری"

ییبو و ژان به او نگاه کردند که ژان گفت.
"تاحالا همچین چیزی ندیده بودم"

دونگ ووک گفت.
"چون این کارو فقط جاودانه ها می تونن انجام بدن و ازش خبر دارن...البته اونا می تونن ورد مخصوصشو به شاگرداشون آموزش بدن اما تاحالا کمتر کسی غیر از جاودانه ها تونسته انتقال سریعو انجام بده...برای این کار باید انرژی معنوی خیلی قدرتمندی داشته باشی"

ییبو حیرت زده زمزمه کرد.
"واو!"
حدود بیست دقیقه طول کشید تا به محل مورد نظرشان رسیدند.

وارد پارکینگ ساختمان شدند و از ماشین پیاده شدند.
دونگ ووک آن ها را به سمت آسانسور راهنمایی کرد که چانگ وی و لان جیا نیز به دنبال آن ها وارد آسانسور شدند.

بعد از دکمه طبقه ی سی و نهم در آسانسور به سرعت بسته شد و به سمت بالا حرکت کرد.
ییبو به چهره ی رنگ پریده ی خودش در آینه آسانسور نگاه کرد سپس نگاهش را از داخل آینه به ژان دوخت.

ژان که نگاهش پایین بود بالا آورد و در آینه با ییبو چشم در چشم شد.
لبخند محوی زد و کمی به ییبو نزدیک تر شد و به آرامی پشت دستش را به پشت دست ییبو زد.

ییبو با آن لمس لبخندی روی لب هایش شکل گرفت.
لان جیا که آن لمس و نگاه ها را دیده بود اخمی کرد و نگاهش را به طرفی دیگر دوخت.

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz