1.

326 47 8
                                    


"من...من دیگه نمی تونم. تمام چهار سالی که گذشت، هر روزش مثل کابوس بود. من اشتباه کردم. می دونم که اشتباه کردم و از دستت دادم؛ اما باور کن هر روزی که بدون تو گذروندم، باعث می شد بیشتر متوجه بشم که چه کسی رو از دست دادم و تو تمام عمرم هیچوقت انقدر پشیمون نبودم. حماقت کردم اما دیگه نمی تونم این رو تحمل کنم. نمی تونم یه گوشه بشینم و دور شدنت رو تماشا کنم. من گند زدم، ازت استفاده کردم، بهت خیانت کردم، حتی جلوی رفتنت رو نگرفتم، باعث شدم آسیب ببینی و هیچکس نمی تونه درک کنه که چقدر به این خاطر از خودم متنفرم. تو این چهار سال افکار مختلفی دورم رو احاطه کرده بودن و باعث شدن تا بالاخره متوجه بشم...من دلتنگت بودم و حتی دلیلش رو هم نمی دونستم...تمام اون مدت فکر کردم...به رابطه ی تقریبا دو ساله ای که داشتیم، به وقت هایی که عین احمقا بهم زل می زدی و فکر می کردی من متوجه نمی شم، به گونه هات که وقتی دستت رو می گرفتم سرخ می شدن، به لبخندهای افتخار آمیزی که سر قرارهامون می زدی، به زمانی که میومدی خونه م و سعی می کردی برام ساندویچ درست کنی تا غذای سلف رو نخورم...خدای من تو حتی کوله م رو هم می گشتی و نمی دونستی که همه ی مدت تماشات می کردم، به روزهایی که پدر و مادرت رو می پیچوندی و می گفتی داری میری تا با رنجون درس بخونی، به اوقاتی که سعی می کردی با تجربه به نظر برسی...من حتی نمی دونستم که اولین بوسه ت بودم، به نیمه شب هایی که خواب آلود تلاش می کردی سریع لباس بپوشی تا قبل از صبح خونه باشی، به تمام دوستت دارم های بی منتی که بدون جواب می موندن؛ من از دست خودم که حفاظ دورم رو پایین آورده بودم عصبی می شدم و سر تو خالیش می کردم؛ اما تو خودت رو مقصر می دونستی و همیشه اونقدر ازم معذرت خواهی می کردی تا دوباره باهات صحبت کنم...فکرکردم و بالاخره متوجه شدم که من تو تمام این مدت و همیشه، بی اندازه، بدون وقفه، ناامیدانه و خیلی زیاد دوستت داشتم و این رو وقتی فهمیدم که دیگه دیر بود. من یه پسر نابالغ و مغرور بودم؛ هر دوی ما سن زیادی نداشتیم؛ اما مطمئنم...مطمئنم که تو هم دلت برای چیزی که داشتیم تنگ شده، می..می تونیم از نو شروع کنیم...می دونم که چه کارهایی کردم اما می تونیم یه شانس دوباره به خودمون بدیم...چطوره؟ آره، الان که درباره ش فکر می کنم خیلی خوبه...تو حتی می تونی وسایلت رو جمع کنی و بیای با من زندگی کنی یا...یا اگه بخوای می تونیم یه خونه ی جدید بگیریم...اینطوری بهتر م...."

حرفش با صدای قهقهه ی بلندی قطع شد.

پسر مو مشکی مقابلش، به آرومی تکیه ش رو از دیوار پیش روش برداشت و همونطور که اشک های خیالی گوشه ی چشمش رو با سر انگشت‌هاش پاک می کرد، با قدم های نرمی به سمتش اومد.

بالاخره جلوی پسر مو بلوند متوقف شد و بدون هیچ حرفی برای چند ثانیه ی کوتاه، تک تک اجزای صورت فرد مقابلش رو از نظر گذروند و بعد در حالی که تظاهر به مرتب کردن کراوات پسر روبروش می کرد، برای اولین بار بعد از اون سخنرانی خسته کننده، لب‌هاش رو از هم فاصله داد و با لحنی تمسخر آمیز، کلمات رو آروم و شمرده ادا کرد.

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now