11.

143 44 5
                                    

چهار سال بعد:

برای آخرین بار، چهره ش رو تو آیینه ی سرویس بهداشتیِ فرودگاه، آنالیز کرد.

خیلی تغییر کرده بود؟ هیچ ایده ای نداشت.

دستش رو لای موهای بلوند شده ش فرو برد.

احتمالا دلش برای وقتی که مشکی بودن تنگ می شد؛ اما جمله ای که هر بار از وسط خاطرات گنگش به گوش می رسید، باعث می شد تا از انتخابش پشیمون نشه.

هنوز هم اون صدای هیجان زده رو، به یاد داشت.
"می تونی بلوندشون کنی...یه چیزی مثل یخی یا مایل به سفید...می تونم تصورت کنم؛ مطمئنم عالی به نظر می رسی. نظرت چیه؟"

نمی خواست برگرده.

به هیچ عنوان قصد نداشت که دوباره روی زمین این کشور قدم برداره؛ اما چهار سال، بیشتر از کافی بود.

دیگه نمی تونست تمام روز با دیوار هایی صحبت کنه که از تقلاهاش خسته شده بودن.

دلش برای اون تنگ می شد؟

خیلی زیاد.

به تصویر پسر بیست و شش ساله ی در آیینه، لبخند غمگینی زد و وارد سالن فرودگاه شد.

آپارتمانش رو از هفته ی گذشته براش آماده کرده بودن؛ اما ترجیح می داد به بار همیشگیش پناه ببره.

می خواست که حداقل، چند ساعت رو بدون دغدغه زندگی کنه...قبل از این که وارد راهی بشه که قرار نبود به سادگی اون رو طی کنه.

حتی نمی دونست وقتی که می بینتش باید چه عکس العملی داشته باشه و این موضوع، تا حدی می ترسوندش.

دسته ی چمدونش رو رها کرد و سوار ماشینی که بیرون در منتظرش بود، شد.

با حرکت ماشین، نگاهش رو از شیشه ی دودی، به بیرون داد.

سئول تغییر کرده بود.

نمی خواست طرز تفکرش اغراق آمیز به نظر برسه اما ساختمون های زیادی در این چهار سالی که در نبود اون گذشت، سر به آسمون کشیده بودن.

یعنی اون هم تغییر کرده بود؟

راننده جلوی باری که آدرسش رو داده بود، توقف کرد و در اون لحظه بود که متوجه شد مدت زیادی از آخرین باری که به این مکان اومده، می گذره.

نفس عمیقی کشید و وارد اون فضای آشنا شد.

محیط بار، شلوغ تر از شلوغ بود و می تونست چهره های خارجی ای رو بین اون جمعیت پر سر و صدا، ببینه و دقیقا در همون لحظه بود که جسمی محکم بهش برخورد کرد.

چند بار تلو تلو خورد و بعد ایستاد؛ اما قبل از اینکه بخواد عکس العملی نشون بده، صدای کشدار و گرفته ای که مست به نظر می رسید، بلند شد.

"مگه کوری؟"

این صدا رو قبلا، بارها شنیده بود و حتی لازم نبود تا حدس بزنه؛ چون سر اون فرد بالا اومد و بالاخره دیدش.

مگه می شد چهره ای که به مدت چهار سال تمام، در خواب و بیداری بهش فکر می کرد رو فراموش کرده باشه؟ چون حتی  بدون اینکه خودش بخواد و اراده کنه، جزء به جزء این صورت رو از بر بود.

احتمالا و اون طور که به نظر می رسید، وزن کم کرده بود و موهای صورتیش، حالا کاملا مشکی شده بودن؛ اما هنوز هم خودش بود.

نا جمین، در فاصله ی دو قدمیش، با چشم هایی گیج و خمار، نگاهش می کرد و به نظر می رسید که سخت مشغول فکر کردنه.

"هی، تو! چهره ت برام آشناست...حس می کنم قبلا یه جایی دیدمت."

چقدر دلتنگ این پسر بود.

اینکه به محض برگشتنش و تو این بار، ببینتش، کاملا مثل یه معجزه بود و حتی نمی خواست به دلیل حضورش در اینجا، فکر کنه.

دست های جمین صورتش رو لمس می کردن و انگشت اشاره ش تقریبا توی چشمش فرو رفت؛ انگار قصد داشت که از این راه، متوجه هویت پسر مو بلوند بشه و هم زمان با عملیات شناساییش، احمقانه پلک می زد.

می تونست بوی الکلی که از نفس هاش ساطع می شد رو، حس کنه و طی یه حرکت ناگهانی، دست های پسر کوچیکتر دور گردنش حلقه شدن.

"نمی شناسمت؛ اما جذاب به نظر می رسی...می تونیم بریم یه جای خلوت و کارهای جالب تری انجام بدیم. فکر می کنم اینجا اتاق خالی داشته باشه."

با گیجی نگاهش کرد.

جمین به همه از این پیشنهاد ها می داد؟

با شنیدن صدای فریادی، به دنبال منبع صدا گشت.

"نا جمین، دوباره کدوم گوری رفتی؟"

و لحظه ای بعد، متوجه لی دونگ هیوکی شد که نفس نفس زنان، بهشون رسید و بدون اینکه بهش نگاه کنه، جمین رو ازش جدا کرد.

"این بار داری مخ کی رو می زنی؟ تا کی باید از زیر غریبه ها و اتاق های بار، بکشمت بیرون؟"

ذهنش توانایی پردازش این جملات رو نداشت. اون پسر بچه چطور به این روز افتاده بود؟

پلک هاش رو با کلافگی روی هم فشرد و با خودش فکر کرد.

"جمینا، من باهات چیکار کردم؟"

"اوه، تو...اینجا چیکار می کنی؟ کی برگشتی؟"

دونگ هیوک، در حالی که حالا بازوی جمین رو محکم گرفته بود و شوکه نگاهش می کرد، پرسید.

سعی کرد تمرکز کنه و استرسی که در رگ هاش می خزید رو، بروز نده.

"حدود دو ساعت پیش، رسیدم. اون...همیشه وضعیتش اینطوریه؟"

دونگ هیوک که به حالت احمقانه ای، پسر مو مشکی رو پشت خودش نگه داشته بود تا جنو بهش آسیب نزنه، گفت.

"اگه منظورت بیدار شدن تو تخت افرادیه که هیچکدوم رو نمی شناسه، باید بگم که آره...یه چیزی تو مایه های روتین روزانه یا همچین چیزی؟"

چند بار پلک زد تا جملاتی که شنیده بود رو هضم کنه اما فقط نمی تونست چیزی که می شنوه رو باور کنه.

جمین همچین شخصیتی نداشت...یا حداقل جمینی که اون می شناخت، خیلی بهتر از این حرف ها بود.

با لبخند غمگینی، پرسید.

"حالش خوبه؟"

و البته که دونگ هیوک می دونست منظور جنو کسی جز پسر مو مشکی ای که از پشت بهش تکیه داده و در حال مکیدن انگشتشه، نیست.

"میدونی...با پرسیدن این سوال خیلی عجیب به نظر می رسی. فقط شبیه خود واقعیت باش."

کاملا در جریان بود که چه تصویری از خودش به جا گذاشته و می دونست که هیچوقت قادر نیست تا این برچسب ها رو، به صورت کامل، از روی خودش پاک کنه.

نگاهش رو دوباره به دونگ هیوکی داد که از بین جمعیت گردن می کشید و انگار دنبال کسی می گشت.

بالاخره وقتی که فرد مورد نظرش رو پیدا کرد، با اضطراب به سمتش برگشت.

"ما دیگه باید بریم...رنجون دم در منتظره. بهتره که تو رو نبینه، چون مطمئنا خیلی عصبی میشه."

به همین راحتی، اون دو نفر ازش دور شدن و وقتی به خودش اومد که چند دقیقه از خروجشون می گذشت، اما هنوز به مسیر رفتنشون، چشم دوخته بود.

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now