9.

145 42 3
                                    


نه ماه بعد:

با یک دست، موهای صورتیش رو بهم ریخت و بعد در زد.

"بیا تو."

بعد از شنیدن صدای تن، برای لحظه ای مکث کرد تا لبخندی که همیشه هردوشون می دونستن مصنوعیه رو، روی لب هاش بنشونه.

قرار بود که دورهمیِ این هفته، تو خونه ی جهیون برگزار بشه و برادر بزرگترش که کاملا درگیر کارهای شرکت بود، ازش خواست تا بیاد دنبالش.

در واقع، تن بعد از تموم کردن دانشگاهش، تصمیم گرفت که بیخیال ادامه ی تحصیل بشه و به جاش، تو شرکت پدرش شروع به کارکنه؛ پس در حال حاضر جلوی دفتر کار تن، ایستاده بود.

با پایین کشیدن دستگیره ی در، نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد.

اولین تصویری که به محض ورودش دید، برادر خسته ش بود که پشت کامپیوتر بزرگ گم شده و اون طور که به نظر می رسید، سخت مشغول کار روی پروژه ی جدیدش بود.

"گزارش ها چی شدن؟...اوه، جمینا تویی!"

سری تکون داد و با گام های آرومی، خودش رو به میز کار تن رسوند.

تن در حالی که در سعی بود تا کارش رو برای آخرین بار بازبینی کنه، گفت.

"متاسفم، اما می تونی چند دقیقه منتظر بمونی؟ واقعا می خوام از بابت این مطمئن بشم. اگه بخوای، می تونم بگم که قهوه بیارن."

با قدم های نرمی، حرکت کرد و درست پشت صندلی برادرش، ایستاد.

"نیازی نیست. منتظرت می مونم...واو، کارت واقعا خوبه!"

تن، زیر لب تشکری کرد و دوباره با اخمی که نشون دهنده ی تمرکزش بود، به مانیتور چشم دوخت.

پسر مو صورتی، طبق عادت، آستین های هودیش رو بالا کشید و بعد، دستش رو تکیه گاه کرد و روی میز خم شد تا با دقت بهتری به طراحی روبروش نگاه کنه.

اما با لمس شدن دستش توسط تن و جمله ای که به زبون آورد، بلافاصله خودش رو عقب کشید.

"دستت...چیزی شده؟"

چشم های برادرش، روی مچ باندپیچی شده ی دست چپش، متمرکز شده بود.

با دستپاچگی و به سرعت، آستین هاش رو پایین کشید و سعی کرد عادی به نظر برسه.

"نه...چیز خاصی نیست. فقط...فقط افتادم. آره...حواسم نبود و افتادم."

هر دوی اون ها به خوبی دلیل اون بانداژ و این حقیقت که جمین داشت دروغ می گفت رو می دونستن؛ پس تن با لحن سردی، گفت.

"می دونم که راستش رو نمیگی."

و بعد تکیه ش رو از صندلی برداشت و بلند شد.

قبل از اینکه جمین بتونه عکس العملی نشون بده، انگشت های تن دور دستش محکم شدن و اون رو جلو کشید.

بانداژ به سرعت باز شد و مچ دستش، جلوی چشم های نگران برادر بزرگترش، به نمایش گذاشته شد.

تن فقط غم زده، به مچ خط خطی شده ی پسر مو صورتی که با زخم های متعددی در جهت های مختلف، پوشونده شده بود، خیره شد و خراشی که به نظر می رسید به تازگی ایجاد شده باشه، توجهش رو جلب کرد.

نگاهش رو به چهره ی بی حالت و ناخوانای جمین داد و با عصبانیت، صداش رو بلند کرد.

"چرا تمومش نمی کنی؟ ما داریم تمام تلاشمون رو می کنیم تا تو رو به حالت قبلی برگردونیم، اما تو حتی حاضر نیستی که از این مسخره بازیات دست بکشی. به چی تبدیل شدی؟ یه مازوخیست؟ اگه جونت رو از دست بدی چی؟ خودت برای خودت بانداژش می کنی و این رو در نظر نمی گیری که ممکنه عفونت کنه."

پسر مو صورتی مچش رو با شدت از دست تن آزاد کرد و با بیخیالی به سمت پنجره رفت.

"نگران نباش هیونگ...جاهایی که منجر به مرگ نمی شن رو می شناسم."

پسر بزرگتر با کلافگی، پرسید.

"این چیه؟ سرگرمیِ جدیدت؟"

"می تونی اینطوری فکر کنی...من نقضش نمی کنم.

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now