part 2

408 64 22
                                    


درک
بعد از اینکه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم به کلاب گارلند رفتم(درک صاحب اون کلابه)
روی یکی از مبل ها نشستم
+خوش اومدین قربان چی میل دارید
نوشیدنی سفارش دادم
فکرم سمت استایلز رفت
نباید اینجوری باهاش رفتار میکردم ولی اون باید بدونه که من از دروغ شنیدم خوشم نمیاد
مشغول خوردن نوشیدنیم بود ایزک روی مبل روبروییم نشست
+چته؟تو خودتی؟
خدای من این باز اومد با چرت و پرتاش کلمو بترکونه
_اصلا حوصله ندارم
ابروشو بالا انداخت و به دور و اطرافم نگا کرد
+اوه! راستی استایلز کجاس نکنه...
با شنیدن اسم استایلز باز ذهنم مشغول شد
+بازم تنبیهش کردی؟
_به تو ربطی نداره
+درک بس کن!تو رسما داری اون پسرو میکشی
_بهت گفتم به تو ربطی نداره
+چطور دلت میاد بدن نحیف و استخونی استایلزو زیرت سخت به فاک بدی...تو همه چیزشو ازش گرفتی پس حداقل باهاش خوب رفتار کن
اون درست میگفت من همه چیزشو ازش گرفتم خانوادشو و دوستاشو و هرچیزی و هرکسی که باهاش در ارتباط بوده
+تو دوسش داری درسته؟...
درسته من دوسش داشتم ولی اون خیلی سرکشه و به حرفام گوش نمیده منم مجبور میشم تنبیهش کنم
+همیشه راه زور راه درستی نیست!یکمی باهاش خوب رفتار کن!
حرفای ایزک باعث شد تو فکر فرو برم تمام شبو مشغول نوشیدن بودم و متوجه گذر زمان نشدم
ساعت 3 شب بود دیگه باید میرفتم عمارت

وقتی وارد عمارت شدن اولین کسی رو که دیدم بن بود
بن همیشه بعد از اینکه استایلز رو تنبیه میکردم پیشش میرفت و بهش کمک میکرد
+استایلز کجاست؟
_قربان ایشون توی اتاقشون خوابن
سری تکون دادم و سمت اتاق استایلز رفتم اروم درو باز کردم
با یه باکسر خوابیده بود و پتو فقط قسمتی از بدنش رو پوشیده بود
پتو رو تا روی شونش کشیدم
بوسه ای روی موهاش زدم
+متاسفم

(استایلز)
نور افتاب چشامو اذیت میکرد
گوشه چشامو باز کردم و خواستم بلند شم ولی سنگینی چیزی رو دور کمرم حس کردم
دست درک بود که دور کمرم حلقه شده بود
اروم برگشتم خواب بود خودمو طوری که بیدار نشه از بین دستاش بیرون کشیدم
_گرگ پیر احمق ....ببین با زندگیم چیکار کردی درک هیل
لباسامو پوشیدم واز اتاق بیرون رفتم

+صبح بخیر اقای استایلز
_صب بخیر الینا
الینا اشپز عمارت بود اون غذا های خوشمزه ای میپخت برای من مثل مادرم بود
هومی کشیدم
+صبحانه چی داریم
الینا با همون لبخندی که از رو لباش پاک نمیشد
+پنکیک شکلاتی درست کردم
اولین تیکه رو که تو دهنم گذاشتم چشامو برا چند ثانیه بستم
خدای من فوق العاده بود
_اومممممم....عالیه
الینا سمتم چرخید و یهو خنده از لباش محو شد
+صبح بخیر اقا
خدای من اون مرتیکه بیدار شده
اصلا دوست نداشتم با کاری که دیشب کرده باهاش روبرو بشم ازش متنفرم

چیزی نگفت و روی صندلی نشست و صبحانشو میخورد
هیچکدوم چیزی نمیگفت تا اینکه بن سکوتو شکست
بن:قربان اقای لیهی اینجان
+هی..صبح بخیر
ایزک کنارم روی صندلی نشست دستشو روی شونم گذاشت
+حالت چطوره استایلز؟
به زور لبامو کش دادم و لبخند کمرنگی زدم
_خوبم تو چطوری؟
+عالی
درک:کارتو بگو
*استایلز:مرتیکه رو مخ*
+راستش اومدم دوست پسرتو قرض بگیرم
هردو برگشتیم به ایزک نگاه کردیم
درک:ینی چی؟
+میخام استایلزو یه خورده از جهنمت دور کنم و با هم بریم خرید...نظرت چیه استایلز؟
نمیدونستم چه جوابی بدم اگر میگفتم اره ممکن بود دوباره درک تنبیهم کنه ولی از اون طرفم هم نمیخواستم ایزکو ناراحت کنم و خودمم نیاز داشتم یه خورده از درک دور باشم
_ر...را...راستش...خیلی خوب...میشه...من...خیلی وقته...نرفتم خرید
+عالیه...خب درک؟
با همون اخماش و قیافه عنش فقط یه کلمه گفت«نه» و بلند شد و رفت
+آههههه درک عوضی بازی در نیار
دنبال درک راه افتاد
پفی کشیدم و بلند شدم
روی مبل نشستم و تلویزیونو روشن کردم به صفحه خیره شده بودم ولی ذهنم مشغول بود
بعد از چهار پنج دقیقه ایزک با چهره خوش حالی از پله ها پایین اومد
+پاشو حاضر شو راضیش کردم
دست به کمر ایستاده بود نیشخند میزد
_تو دیوونه ای
سمتش رفتم و بغل کوتاهیش کردم
_ممنون
+قابلی نداشت...حالا زود حاضر شو تا نظرش عوض نشده

Dangerous love[sterek]Where stories live. Discover now