⇊قسمتــی از فیک
-پس همین الان منو بکش!
+مُ؟!...(چی؟!)
-گفتم همین الان منو بکش!
من که به هر حال انگیزه ای واسه این زندگی رقت انگیز ندارم.
می تونی منو بکشی و همینجا خاکم کنی!
همونجا توی اون باغچه گل سرخ.
حداقل جایی که خاک میشم برخلاف زندگیه فلاکت بار...
نتونست حرفشو کامل کنه وقتی اون صورت آشنا رو دید.
*کسی که سوآ دید.
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
[+اون ... اون تهیونگه؟!]
(بچه ها یادتون هست دیگه وقتایی که با خودشون حرف میزنن رو میذارم تو [....] اینا.)
نمیدونست باید چکار کنه. خیلی جالبه همین الان می خواست خواهرشو بکشه. البته که هنوزم دلش با اون پسر صاف نشده بود. کسی که به نظر مسئول خیلی از مشکلات زندگیش بود الان بعد از یک سال روبروش ایستاده بود. اما تهیونگ چی؟ اون دختری رو دیده بود که تو همون یه سال، شب و روز واسش بی قراری کرده بود. حالا که آرزوش برآورده شده بود و تونسته بود دوباره سوآ رو ببینه،چطور قرار بود باهاش رو به رو بشه؟ با سوآیی که حتی خبر نداره عاشقش شده. میدونید اگه واقعا عاشق باشید،فاصله کاری باهاتون میکنه که وقتی برداشته میشه، کنترل کردن احساستون دست خودتون نیست. اگه امیدوار باشیم تهیونگ بتونه مثل همیشه، به خوبی از پس احساساتش بربیاد،شاید بهترین ایده این باشه که بهش پیشنهاد بده باهاش صحبت بکنه نه؟ خوب اینا چیزایی بود که ما پیشبینی میکردیم،ولی تهیونگ در مقابل چشمای سوآ فقط یه جمله گفت.
-بازم متاسفم خانوم.
و بعد از تعظیم کوتاهی رفت! سوآ خشکش زده بود. تا چند ثانیه بعد از رفتن تهیونگ هنوز به جای خالی چشماش خیره شده بود. همین؟! دریغ از یه حس آشنا تو اون نگاه؟! حتی تاسفم نه، از اینکه از پیدا کردن کوچک ترین تنشی تو اون چشما عاجز مونده بود گیج شده بود. بالاخره از شوک دراومد و به تهیونگ که درحال دور شدن ازش بود نگاه کرد. دستش رو گذاشت رو قلبش تا شاید تپش های نامنظمش بایسته. انگار تازه داشت اون اتفاق رو تحلیل میکرد.