𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 38

774 153 710
                                    

_من جلوی درم عشق من ؛ ولی عجله نکن خب؟ عجله ای نداریم.

+الان میام عزیزم.
لویی با هیجانی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت و بعد از اینکه "باشه بیبی" رو از اون طرف تلفن شنید قطع کرد

سریع به سمت جیسون رفت و بعد از بوسیدن گونه ش گوشیش رو توی جیبش انداخت

+مرسی دستیار شخصی عزیزم ، از یه بحران بی لباسیِ دیگه نجاتم دادی. حواست به ساعت باشه از هواپیما جا نمونی ، هفته ی دیگه میبینمت!!

لویی همینطوری که به سمت در خونه میدونید داد زد

و جیسون همونطور که چشماشو میچرخوند جای بوسه ی محکم لویی رو با پشت دستش پاک کرد و زیر لب غر زد.

لویی با باز کردن در و دیدن ماشین هری که روبه روی خونه پارک شده بود و خود پسر که بهش تکیه زده بود ، لبخند بزرگی زد و با ذوق به سمتش دوید

+هرییی
لویی همونطور که به سمت پسر میدوید گفت و هری با لبخند بزرگی دستاشو از هم باز کرد تا پسری که داره ذوق زده به سمتش میدوه رو توی بغلش بکشه

و وقتی لویی محکم خودشو توی بغلش انداخت اروم خندید. دستاشو دورش حلقه کرد و بینی شو بین موهای نرمش فرو برد

موهایی که حالا از اولین باری که بعد از اون چند سال دیده بودش بلند تر شده بودن و حالا چند تار کوچولوی نرمِ فندوقی تا بالای گوشاش میومدن

_دلم برات تنگ شده بود هزی. از ستوانتون متنفرم
لویی گونه شو به پیرهن هری کشید و هری محکم تر اونو به بغلش فشار داد و اروم خندید

+دل منم برای سانفلاور کوچولوم تنگ شده بود بیبی. متاسفم که مجبور شدم برم. ماموریت مهمی بود
ولی حدس بزن چی لو! یه بند خلافکاریِ بزرگ دستگیر کردیم!

لویی چشماشو با ذوق گرد کرد و خندید همونطور که کمی از هری فاصله میگرفت:اره؟؟مثل اوندفعه که اون دوتا رو باهم دستگیر کردیم؟

هری به کیوتی لویی لبخند بزرگی زد ، بینیشو به بینی لویی مالید و هردو دستشو بین دستهای خودش گرفت

+اره عشق من. درست مثل وقتی که باهم اون دو نفرو گرفتیم.خدایا...خیلی دلتنگت بودم عزیزم.

هری محکم گونه ی سرد لویی رو بوسید و لویی که همین حالاشم بخاطر سرما کمی گونه هاش رنگ گرفته بودن ، قرمز تر شد و با کمی بلند شدن روی پنجه هاش لبهاشو به لبهای هری چسبوند

بعد از بوسه ی نسبتا کوتاهشون ، لویی کمی عقب رفت و چند ثانیه توی نور چراغ های کوچه به چشمهای هری خیره شد

اونا جوری بهم نگاه میکردن که انگار ماه هاست که همو ندیدن
درصورتی که هری فقط برای ۵ روز بیرونِ شهر بود

ولی همون ۵ روز برای لویی زیاد بود!
خیلی زیاد

توی این یک ماه و نیمی که اونا باهم بودن اونا حتی یک روزو هم جدا از هم نگذرونده بودن.

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐓𝐨𝐰𝐧 {𝐋.𝐒}Where stories live. Discover now