A_Family_part6

416 116 0
                                    

کاغذ اعلامیه رو به دیوار زد و محکمش کرد
و سمت چپش امگای عزیزش در حال دادن اعلامیه به دست رهگذرین بود
-ژان بریم یه چیزی بخوریم...
مثل سه روز گذشته جوابش رو نداد و حتی به ندیدن گرفتش
ژان هنوز با ییبو قهر کرده بود و حالا حالاها نمی بخشیدش
دوتا از عزیزترین کسانش به خاطر حرف های مرد رو به رو در شهری به بزرگی سئول گم شده بودند و ژان نمی دانست حال هردویشان خوبه یا نه!!
-جان..خواهش میکنم..میترسم ضعف کنی!
دستش رو که گرفت با خشم عظیم ژان ترسید و ولش کرد
-حق نداری تا برگردوندن بچه ها بهم دست بزنی!!
حیف که عاشقش بود وگرنه خوب تاوان از بین بردن غرورش میان اونهمه آدم در خیابان را می گرفت!!
*****
(لوهان)
غذا رو آروم آروم هم میزدم تا مثل دفعه قبل تهش نگیره..
در این یک ماهی که با سهون زندگی می کردم متوجه شدم اون واقعا فرق کرده!!
باید کارهای خونه رو انجام می دادم و براش می رقصیدم و آهنگ می خوندم...
سمت کتاب ها و پنجره و در خونه نمیرم...
حق ندارم شلوار بپوشم و تل آهویی هم همیشه باید روی سرم باشه...
مثل دخترها میکاپ انجام میدم..
مثل بچه ها از دستش غذا می خورم..
و مثل گربه های خونگی روی پاهاش میشینم تا نازم کنه یا بیشتر از اون...
-من اومدم!
لبخندی روی صورت بی جونم آوردم و بغلش کردم
-خسته نباشیی
حتی نمیدونم کارش چه جور کاری بود که در عرض چند روز همچین خونه ای اجاره کرده بود!!
و راستی حق سوال کردن هم ندارم..!!
-غذا کجاست؟!
حسابی خسته و عصبی به نظر میومد..مثل بمبی که منتظر یه حرکت از سمت منه تا منفجر بشه
-هنوز آماده ن....
-مگه نمیدونستی الان میرسممم!!؟
جلوی پاش زانو زدم تا اون روز دوباره کتکم نزنه..
-ببخشید سهوناا..
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد...
دست بزرگش رو با هردو دستم گرفتم اما اون همونطور بلندم کرد جوری که فقط نوک پام به زمین می رسید
-حق نداری سهون صدام کنی!!
روی زمین افتادم و سرفه های خشکم شروع شد
-ارباب صدام کن!!..از این اسم خوشم اومده
-ار..باب..
-بلندتر!!
-ارباب..
پاش رو روی پام گذاشت و داد زد
-بلند تر
از درد پام منم فریاد زدم
-اربابببب!!
-حالا شد..
پایم رو مالیدم و همونجا روی زمین نشستم و چشم های اشک آلودم رو به مسیر رفتنش دادم
-وای غذا...
لنگان لنگان به آشپزخونه رفتم...کار از کار گذشته تهش گرفته!
سهون بدبختم میکنه یه فکری باید بکنم!!
قابلمه ی دیگه ای از کابینت برداشتم و تا وقتی سهون ده دقیقه ای تو حموم بود میتونستم قابلمه رو عوض کنم
قابلمه ی داغ رو با دستگیره بلند کردم و سوپ درونش رو داخل قابلمه ی روی زمین ریختم که با صداش قابلمه از دستم رها شد و مخلوقاتش روی کف آشپزخونه را رنگی کرد
-چیکار میکنی؟!..
-سهون من..
شلاق رو روی اپن کوبید و از صداش چشمام رو بستم..تند تند نفس میکشیدم و تک تک سلول هام التماسم میکردن تا فرار کنم
-نگاه چه گندی بالا آوردی!!
شلاق رو با شتاب روی سینه تا شکمم کوبید و همونجا رو رد انداخت
از درد زانوهام رو تو بغلم جمع کردم و گوشه ای از آشپزخونه که کمتر کثیف بود نشستم
-بب.خ.شید..
از لکنت توی زمان هایی که باید قوی باشم متنفرم و پاهاش رو جلوی پام میدیدم
لگد آرومی زد
-بیا بیرون
سریع اطاعت کردم و بیرون اومدم که لباسم رو کشید
هوای سرد از تن لختم عبور کرد و لرزیدنم رو بیشتر کرد..
-تمیزش کن
و لباس رو روی مرکز کثیفی پرت کرد...روی زمین زانو زدم و لباس رو میکشیدم تا سوپ رو جذب کنه
-به خاطر تو باید گشنه بخوابم..
اشک ریختم و تمیز کردم...
وقتی تموم شد به سهون نگاه کردم که حواسش جایی به پشتم بود
دستم رو روی باسنم گذاشتم تا بیشتر از اون تحقیرم نکنه
جلو اومد و نه تنها دستم رو برداشت بلکه روی زمین به شکم خوابوندتم تا بهتر ببینه
هیچ تکونی نخوردم تا خسته شه و بره...
ضربه ی شلاق به باسنم نفسم رو برید و ضربه ی دوم من رو به جیغ کشوند
-بشمر برده کوچولو
من برده نیستم...
-یک...دو...سه.............21....22....
صدام تحلیل میرفت و من نمیتونستم جلوی بیهوش شدنم رو بگیرم چشمام که بسته شد فرو رفتن آلت سهون رو احساس کردم
-آههههه..
جواب ناله ام اسپنک محکمی روی باسنم بود...
بعد از ضربات متعدد اون مایع رو در بدنم حس کردم
-چرا نات نمیشیم!!
فریاد زد که بیشتر از قبل لرزیدم
از زیربغلم گرفت و توی کمد انداختتم...چشمام گرد شد و دست سهون رو گرفتم
-می.شه..کم.د..نه..
در یک لحظه حس کردم نگاهش مهربون شد اما فقط یک لحظه بود و دوباره توی تاریکی زندانی شدم
اون خوب میدونست که من از تاریکی میترسم و با همین موضوع زجرم میداد...من چه گناهی داشتم که الان باید پسش بدم..بگم عاشقشم میزاره دوباره برم بیرون یا برگردیم خونه؟!
*****
مثل شب های گذشته توی خیابون ها و میدون های شلوغ اعلامیه های گمشدن لوهان رو پخش می کردیم
-دیروز این رو بهم دادید!!
-اوه معذرت میخوام اما حتما دیدینش..
-حتما میگم...امیدوارم پیداش کنید!!
تشکری کردم و جلوی نفر بعدی رو گرفتم..من باید پیداش کنم شده به هر راهی!!..
(پسرت رو خوب بزرگ میکنم!...)
یاد قولی که به مارک داده بودم افتادم...اون خیلی قدرتمنده سریع با دم و دستگاه و افرادش میتونه لوهان و سهون رو پیدا کنه
-جان کجا میری؟!..
وفاداری..عشق..ییبو...الان اصلا مطرح نبود پای پسرم در میونه و بابای واقعیش واقعا به فکرشه نه ییبو...
-دنبالم نیا..
سوار تاکسی شدم که پرید جلوی ماشین...دیوونست؟!
اخم نکرده بود اما در تاکسی رو محکم کوبید..به اندازه کافی برای اینکه ثابت کنه ناراحتش کردم کافیه!!
-شرکت دایموند کِی!!
ییبو اخمی کرد و به سمتم خم شد
-اونجا چیکار داری؟!..
جوابش رو ندادم و نگاهم رو منظره پشت پنجره دادم..ممکنه من رو فراموش کرده باشه!
آه کشیدم...خدایا لطفا پسرم رو برگردون!!

Family(فصل دوم)Where stories live. Discover now