That Girl

351 22 0
                                    

با نوشتن آخرین حرف در کنار بقیه حروف نامفهوم ، خودکار رو وارونه کردم و توی درش که بین دندون هام اسیر بود فرو کردم

+ جیسو ، بازم کتاب هات و روی زمین پخش کردی

با برگردوند سرم با لیسایی که با اخم غلیظی و دست به کمر جلوی
کتاب خانه ایستاده بود ، روبرو شدم

بلند شدم و درست کنارش روی زمین نشستم
- من این هارو اینجا نریختم

روی زمین کنارم نشست و یکی از کتاب ها رو توی دستش گرفت
+ پس کاره جن ها بوده؟

همینطور که کتاب هارو از روی زمین جمع می کردم
آخرین کتاب و از دستش چنگ زدم و روی میز گذاشتم

- روزی پنج بار من این کتاب هارو توی این قفسه ها می چینم بعد اون وقت خودم بیام زحمتم رو به باد بدم

+ ممکن....

با شنیدن صدای جیغ بلندی از طبقه ی پایین به سمت در هجوم بردم.
توی راهروهای مشکی رنگ لیزاوان که حالا پر شده بود از بچه های قد و نیم قد که مثل خودم از وقتی چشم باز کرده بودن ،
گوشه به گوشه ی این راهرو ها رو که از طبقه ی اول تا پنجم هر راهرو رنگ خاص خودش و داشت رو از بر بودن.
از بین بچه های کوچیک و بزرگ که همه با پوششی هماهنگ و سفید رنگ از نرده های فلزی زنگ زده آویزون شده بودن رد شدم و خودم و به نرده ها که به طبقه ی پایین مشرف بود رسوندم.
فشار های حجومی که از پشت داده می شد باعث برخورد پاهام به نرده های فلزی و ضربه دیدن زانو هام شده بود. برای بار آخر به
طبقه ی پایین سرکی کشیدم ولی جز چند مربی رنگ پریده و گلدون های چیده شده کنار پنجره چیزی ندیدم.
از بین فشار های جمعیت سفید پوش که از ظاهر های پریشان و
مو های درهم ریختشان معلوم بود که آنها هاهم می خواستند از اصل ماجرا باخبر بشوند ، رد شدم و توی راه پله ایستادم.
طبقه ی بالا یعنی طبقه ی سوم جایی برای نگهداری از نوزاد ها و کودکان ۲ تا ۸ سال بود.
بچه های کوچیک و لطیفی که از دنیا فقط معنی بازی کردن رو بلندن نمی دانن که در آینده یتیم بودن یعنی چه!
حالا آن روز که معنی این کلمه ی ناخوش و بد اقبال رو بفهمند آیا مثل این روز ها که دنیا برایشان گلستان است دوباره دست در دست هم آواز زندگی می خوانند؟

با در دید قرار گرفتن دو انگشت معروف مربی همه ده قدم از نرده ها فاصله گرفتن و به خط ، از کوچک به بزرگ کنار هم ایستادن.
دو پله رو طی کردم و مابین بچه های کوچک و بزرگ نظم داده شده جا گرفتم.
پسر شرخر پرورشگاه که هیچ دختری از دست او امان نداشت درست کنار من ایستاده بود....جایی که همیشه قرار می گرفت و از بد روزگار طعنه خور بیشتر دختر ها پس خودم بودم.
زیر لب به دوست یک روزه ی خود چیزی گفت ولی گویا که چیز های گفته شده در آن درگوشی به صد ها گوش آنور تر هم رسید.

با دادی که دخترک جوان کشید ، پسر هم در حرکتی هماهنگ به سمتش چرخید.
درست شنیده بودم؟ این واقعیت داشت؟
با صدای مربی همه ی توجه ها به پیش مربی برگشت ولی اون من بودم که مات و مبهوت به چیزی که الان شنیده بودم ، به پسر و دخترک کنارم خیره شده بودم.
با سوزش نقطه ای نامعلوم در کمرم که دردش به همه جای بدنم سرایت می کرد به دختر پوکری که به طرز عجیبی اخم هاش درهم رفته بود نگاه کردم.
لیسا ، دختری زیبا و سخت کوش ولی بی اعصاب!
آخ زیر لبی گفتم که دستش رو از روی کمر آزاد کرد.
چشم غره ای رفت و نگاهش رو از من برگردوند

𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆Where stories live. Discover now