The Devil Bride _part 1

102 23 11
                                    

از قدیم الایام داستان های زیادی راجب نسل های افسانه ای روی زمین روایت شده. داستان هایی درمورد خون آشام ها، گرگینه ها ،ساحره ها و...
اما در بین تمامی این داستان ها رازی هست که هیچ وقت بر ملا نشد، رازی که قدرت های بزرگ اونو از چشم نوادگان خودشون و تمام انسان های روی زمین مخفی کردن و با خودشون به گور بردن.

اونا میخواستن قدرتی که فراتر از قدرت خودشون بود و باعث وحشتشون میشد رو برای همیشه از بین ببرن، پس باهم متحد شدن و تمام ساکنان اون سرزمینو به قتل رسوندن. حالا دیگه هیچ مانعی سر راهشون نبود و میتونستن با خیال راحت امپراتوری خودشونو پایه گذاری کنن، سه امپراتوری بزرگ که روی خون موجودات بی گناه بنا میشد...

البته که همه چیز داشت عالی پیش میرفت! چون هیچ کدوم از اونا حتی روحشونم خبر نداشت که از اون خاندان به خاک و خون کشیده شده هنوز کسی هست که مخفیانه زندگیشو میگذرونه و نقشه ای توی سر داره.

همه چیز واقعا عالی و ایده ال به نظر می رسید و همه فکر میکردن که این سه خاندان، برترین خاندانهای جهانن..اما فقط تا قبل از اینکه یک دختر عجیب با قدرتی ناشناخته در سرزمین فلورین که متعلق به خون آشام ها بود ظاهر بشه و ادعا کنه بازمانده ی نسلیه که به خاطر ترس و طمع اجداد اونها نابود شدن. خاندان پریان...

حالا این راز چندصدساله برملا شده و رعب و وحشت سرتاسر فلورین رو فراگرفته بود اما این پایان داستان نیست...
دقیقا در چنین زمانی که جو به شدت آشفته به نظر می رسید، کوچک ترین شاهزاده ی اصیل ها اعلام کرد که دخترِپری رو دوست داره و قصد داره باهاش ازدواج کنه! و درست از لحظه ای که این خبر به گوش سران و مردم سرزمین فلورین رسید آشوبی به پا شد و شایعه ای عجیب سرتاسر این سرزمین رو فرا گرفت :
کوچکترین شاهزاده ی اصیل ها میخواد با دختری نحس ازدواج کنه! اون دختر یک اهریمنه ...

عروس اهریمن

_همین که گفتم ..نه!
صدای فریاد پادشاه داخل محوطه ی قصر پیچید. فریاد خشمگینی که تن همه ی افرادی که در اون نزدیکی بودن رو لرزوند. البته همه به جز پسر لجبازی که بی تفاوت به برادر خشمگینش، مقابلش ایستاده بود و خونسرد تر از همیشه به اون چشمای آزرده نگاه می کرد.

این رفتار گستاخانه اصلا برای هیونگوون عجیب نبود.
هیونگوون اولین شاهزاده ی اصیل ها و پسر ارشد پادشاه فقید بود که بعد از کشته شدن پدرش به جای اون به تخت نشست وحالا قدرتمند ترین فرمانروایی منطقه رو داشت. پادشاهی که هیچ کس حق مخالفت و سرپیچی از اون رونداشت. هیچ کس به جز کوچکترین برادرش تن!
حتی مینهیوک شاهزاده ی دوم که آدم بیخیال و خوشگذرونی بود نسبت به برادر کوچکترشون سر به راه تر به نظر می رسید.
وقتی پدرشون مرد اون بچه فقط هشت سال داشت. هیونگوون به خوبی ازش مراقبت و اون پسرو بزرگ کرد اما مهم نبود که چطوری، اون بچه همیشه راهی برای اذیت کردن برادراش پیدا می کرد. و حالا با گذشت سالها،هیونگوون انتظار داشت که تن عاقل تر شده باشه اما نسبت به گذشته حتی لجباز تر شده بود و میخواست با دختری ازدواج کنه که از دشمنان سرزمینشون محسوب می شد...

The Devil BrideWhere stories live. Discover now