magic potion_part 10

13 6 1
                                    

موهای ابریشمی و مشکی رنگشو پشت کمرش آزاد گذاشت و برای آخرین بار قامتشو توی آینه ی قدی اتاقش برانداز کرد، پیراهن بلند و یاسی رنگی که پوشیده بود با پوست سفیدش هارمونی قشنگی رو ایجاد کرده بود و جذابیتش رو چندین برابر می کرد.
تا چند دقیقه ی دیگه باید به دیدن هیونگوون می رفت. از صبح سرگیجه ی شدیدی داشت و خبرایی که از بیرون می شنید باعث می شد تا حال بدتری پیدا کنه، به استراحت نیاز داشت اما مسلما نمی تونست تنهایی توی اتاقش بمونه و
فقط منتظر خبرای جدید از بیرون باشه.
جیو همیشه همینطور بود، تموم دوران نوجوونیشو بیرون از خونه میگذروند و همیشه دنبال کشف چیزای جدید بود، هرچند همین رفتارش بعدها باعث شد تا مشکلات زیادی براش به وجود بیاد ولی خب! توی آخرین لحظات تونسته بود جون سالم به در ببره پس همین کافی بود.

ملکه ی کشور فلورین مثل مردم اون کشور خون آشام نبود، جیو پرنسس کشور اِلیس و درواقع بزرگترین فرزند پادشاه این کشور بود. پادشاه کشور اِلیس سه فرزند داشت، جیو، فلیکس و چه وونی که به عنوان کوچک ترین پرنسس کشور ساحره ها شناخته میشد.
پدر جیو به عنوان بی رحم ترین و سخت گیر ترین ساحره در تموم کشورشون شناخته میشد و درتمام طول زندگیش کسی نتونسته بود لبخند زدنشو ببینه، حتی مقابل خانوادش.
شاید یکی از حسرت های بزرگ زندگی جیو همین بود. ندیدن لبخند و نرمی پدرانه از سمت اون مرد.

جیو به خاطر تعهدات سیاسی با هیونگوون ازدواج کرده بود و اوایل فکر نمی کرد که بتونه توی این قصر خفه و بین موجودات خون خواری که از بچگی ازشون می ترسید
دووم بیاره، ولی عشقی که هیونگوون بهش داده بود باعث شد تا کم کم به اون پسر نزدیک بشه و حالا کسی که نمی تونست زندگی بدون اون پسر رو تصور کنه، خودش بود.
جیو روزای سختی رو پشت سر گذاشته بود ولی توی همه ی اون روزا هیونگوون سعی کرده بود به خوبی ازش مراقبت کنه و موفق شده بود دوباره لبخند رو به لبای اون دختر برگردونه و جیو امیدوار بود که بتونه توی این شرایط سخت، منبع امید و انرژی برای اون پسر باشه.

از اینکه برادر کوچکترش فلیکس به قصر اومده بود خبر داشت ولی هنوز نتونسته بود اون پسر رو ببینه، هرچند دلش برای برادر کله شقش تنگ شده بود و دلش می خواست زودتر ملاقاتش کنه ولی قبل از اون باید به دیدن هیونگوون می رفت .

ظرف معجونی که از قبل برای هیونگوون آماده کرده بود رو از روی میز برداشت. امیدوار بود معجون دارویی این بار به بهتر شدن حال پسر کمک کنه. هرچند روحشم خبر نداشت که بردن اون معجون برای پادشاه، قراره به بزرگ ترین پشیمونی زندگیش تبدیل بشه. نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه از اتاقش خارج بشه زیر لب زمزمه کرد
_ بیا قوی بمونیم جیو...


Devil Bride

با خستگی پلکاشو روی هم فشرد و چرخی به گردنش داد، به حدی کلافه و خسته بود که نمی تونست افکارشو جمع و جور کنه و از طرف دیگه به خاطر بیماریش درد زیادی رو تحمل می کرد. هیونگوون از بچگی مشکل قلبی داشت و این اواخر بیشتر از قبل به خاطر دردایی که می کشید در عذاب بود. حتی دارو هایی که می خورد دیگه مثل قبل به تسکین درداش کمکی نمی کرد ولی در مقابل اطرافیانش جوری وانمود می کرد که انگار همه چیز خوبه و حالش روبه بهبودیه، خصوصا در مقابل جیو، همیشه سعی می کرد جوری رفتار کنه که باعث نگرانی اون دختر نشه.

-هیونگوونا من اینجام !
صدای آشنایی باعث شد تا از دریای افکار بی سر و تهش بیرون بیاد، به سمت صدا برگشت، با دیدن جیویی که کنارش ایستاده بود لبخند بی جونی زد، میتونست قسم بخوره اون دختر زیباترین دختریه که به عمرش دیده...دختری که قلب ضعیفش تونسته بود حتی شده به خاطر گذروندن وقت بیشتری با اون تا حالا دووم بیاره...
جیو متقابلا به هیونگوون لبخندی زد و به ظرف توی دستش اشاره کرد .
_باید داروهاتو بخوری...

The Devil BrideWhere stories live. Discover now