Coffin_part 6

32 16 8
                                    

به دیوار چوبی کلبه تکیه داد و دستی به صورتش کشید، لحضات به کندی سپری می شد و هوا سرد تر از قبل شده بود، دونه های ریز برف به نرمی روی زمین می نشستن و زمزمه ی باد سرد زمستونی توی گوشش می پیچید، برای چندمین بار اطرافشو از نظر گذروند. سرتاسر جنگل صوت و کور بود و صدای قار قار کلاغایی که بالای درختای جنگل پرواز می کردن تنها صدایی بود که به گوش می رسید.
_بکهیون!
بکهیون که برای مدت نسبتا طولانی ای بیرون کلبه ایستاده بود با صدای بی رمق تن به سمتش برگشت، شنیدن صدای اون پسر باعث می شد کمی از نگرانیش کم بشه، درواقع از وقتی به دیدنش اومده بود، تن حتی یک کلمه هم حرف نزده بود ...و حالا این اولین باری بود که صدای اون پسر بهم ریخته رو می شنید ...

بکهیون درجواب تن بی صدا و با قدمای بلند بهش نزدیک شد و مقابلش ایستاد، تن جنازه ی بی جون لیسا رو توی بغل گرفته بود و در سکوت به بکهیون نگاه می کرد،بکهیون نگاه غمگینشو از دختری که به نظر می رسید به خواب عمیقی فرو رفته گرفت و با لحن ناراحتی روبه تن زمزمه کرد
_من همراهیتون می کنم ...
تن پوزخندی زد و سرشو پایین انداخت، کاملا واضح بود که چرا بکهیون تنها کسیه که اونجاست...و البته براش اهمیتی نداشت...بدون لیسا هیچ چیز دیگه ای براش اهمیت نداشت...
نگاه خالی از حسشو از بکهیون گرفت و بی تفاوت به اون پسر از کنارش رد شد، بارش برف شدت گرفته و هوا سرد تر از قبل شده بود، تن بیشتر از قبل بدن کوچیک لیسا رو توی آغوشش مخفی کرد و با ملایمت سر دخترو به شونه هاش تکیه داد تا مانع رسیدن سرما به دختر بشه، چی میشد اگه فرشته ی دوست داشتنیش کنارش ایستاده بود و با چشمای پر ذوقش به بارش برف نگاه می کرد؟ لیسا عاشق برف بود...نگاه غمگینشو از صورت بی رنگ دختر گرفت و به آسمون نگاه کرد،آسمونی که سرخی رنگش همچنان توی ذوق میزد
+ وقت رفتنه تن ...
تن با شنیدن صدای بکهیون با سردی سری تکون داد و با قدمای نامطمئن به سمت جنگلی که پشت کلبه قرار داشت حرکت کرد، باید عروسشو بدرقه می کرد...

Devil Bride

با تعجب اطرافشو از نظر گذروند، در تمام مدتی که با مینهیوک به اون اطراف سرک کشیده بود هیچ وقت با چنین مکانی روبه رو نشده بود و هرگز تصور نمی کرد چنین جایی توی اون شهر دور افتاده و کوچیک وجود داشته باشه، مکانی که توی دل اون جنگل بزرگ و ترسناک مثل یه تیکه از بهشت به نطر می رسید ، یک دریاچه ی کوچیک و نقره ای رنگ میون بید های مجنونی که به خاطر برفای نشسته ی روی شاخه هاشون به سمت زمین خم شده بودن قرار داشت و نورای ریز و طلایی رنگی اطرافشو پر کرده بود، نور های شناوری که به نطر می رسید متعلق به کرمای شب تاب باشن.
اون تنها کسی بود که از وجود چنین جایی بی خبر بود ؟
همچنان که با حیرت اطرافشو از نظر می گذروند به تبعیت از تن کنار بزرگ ترین بید مجنونی که کنار دریاچه قرار داشت ایستاد، با دیدن تابوت چوبی ای که زیر بید قرار داشت سردرگم به سمت تن چرخید
_این...!
تن همونطور که به تابوت نگاه می کرد در جواب بکهیون لبخند تلخی زد
_لیسا از قبل خودش این تابوتو آماده کرده...خیلی قبل تر از اینکه منو ببینه...
بکهیون با گیجی نگاهشو بین لیسا و تابوتی که روی زمین قرار داشت جابه جا کرد...یعنی اون دختر از قبل میدونسته که قراره چه بلایی سرش بیاد ؟همه چیز زیادی پیچیده به نظر می رسید و باعث میشد سردرگم تر از قبل بشه...نگاه تلخشو پایین انداخت و به سختی زمزمه کرد
_من واقعا ...متاسفم...
+میشه تنهامون بزاری ؟
تن با صدای تحیلیل رفته ای حرف بکهیونو قطع کرد. بکهیون برای لحظه ای سکوت کرد،میتونست اون پسرو تنها بزاره؟ باید از تن محافظت می کرد و هیچ ایده ای نداشت که اون مکان ناشناخته امن هست یا نه ...

The Devil BrideWhere stories live. Discover now