یونگی تا ماشین همراهیم کرد و بعد از اون من با چند تا از نگهباناشون راهی شدیم به سمت میدون جنگ -_-زمان زیادی توی راه بودیم و من فقط دعا میکردم که دیر نرسم .هر چی نزدیک تر میشدیم تپش قلبم بالا تر میرفت.
صداهای ناهنجاری که به گوشم میخورد خبر از رسیدن به مکان مورد نظرو میداد
با ترس از ماشین پیاده شدم و با سرعت بقیه ی راه مونده رو پرواز کردم .وقتی رسیدم شوک خیلی بزرگی بهم وارد شد. تصور همچین صحنه ای رو نداشتم ، خیلی وحشتناک تر بود.
به اطراف نگاهی انداختم و یه گوشه نینا رو دیدم و خواستم برم و محکم بغلش کنم .
شاید حالم خیلی بد بود ولی اون لحظه همه چی یادم رفت و شادی جای همه چی رو گرفت ....ولی فقط یه لحظه بود ، چون چشمم به بابا که دستای جونگ کوک دور گلوش بود افتاد .بی اراده داد زدم : نههههه
و با دادم همه ی نگاها رو به من برگشت . همه دست از کارهای دلفریبشون کشیدن و سکوت همه جا رو در بر گرفت ...
احتمالا خیلی هاشون فکر میکردن من مردم....
و بودن من در اینجا خیلی غیر منتظره بود مخصوصا برای جونگ کوک و بابا .دوباره داد زدم :خواهش میکنم اینکارو نکن
اهسته به سمتش رفتم.ازم میخواست که ازش دور بشم ولی من دلیلشو نمیدونستم . اهمیتی هم نداشت چون من فقط میخواستم اونو از کارش منصرف کنم .
دستشو اروم از روی گلوی بابا برداشتم و پایین اوردم ...
از این جهت که دیگه بابام در حال کشته شدن توسط جونگ کوک بود خوشحال بودم .
ولی از این جهت که جونگ کوک با چشمای قرمزش توی چشمام خیره شده اصلن خوشحال نبودم .دستاشو مشت کرده بودو دندوناشو بهم فشار میداد .انعکاس نور اتیش توی چشماش باعث میشد بیشتر مطمئن بشم که میخواد همین الان بکشه منو .
همونطور که خودش ازم خواهش میکرد عقب عقب میرفتم تا ازش دور بشم ولی به غیر از اینکه اوضاع فرقی نمیکرد بلکه بدترم میشد
هر چقدر من از اون دورتر میشدم اون نزدیک تر میشد .از اونجایی که من مثل همیشه بدشانسم پام به هر کوفتی که بود گیر کرد و با ماتحتم روی زمین فرود اوردم .
البته این موضوع اصلن مسئله ای نبود . مسئله ی اصلی جونگ کوکی بود که روی زمین نزدیک صورتم میشد .
خواهشام هیچ اثری روش نداشت و کم کمگریم گرفته بود .
لباشو به سمت گردنم برد تا گازم بگیره .
هر کاری کردم که سرشو از خودم دور کنم نتونستم و زورم بهش نرسید و بالاخره دندوناشو توی گردنم فرو کرد .ناله ای کردم و به موهاش چنگ زدم .
هر چی میگذشت هوشیاریم کمتر و کمتر میشد تا جایی کا دیگه همه چی سیاه شد
.
.
.
.
.
.
![](https://img.wattpad.com/cover/268635051-288-k342499.jpg)
YOU ARE READING
𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 2
Fanfictionاخرین بار وقتی داشتم التماسش میکردم که پیشم بمونه گریه کردم و از اون روز به بعد به خودمقول دادم که دیگه هیچوقت گریه نکنم و به هیچکس اعتماد نکنم . ولی تو اومدی تو زندگیم ا/ت .....تو اومدی و همه چی عوض شد . جونگ کوکی که تمام احساساتش یادش رفته بود...