part2

5.8K 753 11
                                    

با یه حرکت به طرف امد و خطاب به سگ سیاه با خشونت دستور داد:

-برگرد دیابلو

بدون یه لحظه تردید سگ اطاعت کرد و دور شد و اهریمن دیگه ای جاش رو پر کرد. خم شد طرفم، گردنم رو گرفت و منو بیرحمانه بالا کشید .

فکش از شدت خشم منقبض شده بود. انگار که خود مرگ بود و تنها کاری که من
میتونستم بکنم این بود که تسلیمش بشم. نمیتونستم وحشت
حضورش رو تحمل کنم پس چشمام رو بستم. کنار گوشم غرید:

-تو کی هستی؟

ضعیف، وحشت زده، من قادر به جواب دادن به سوالش
نبودم. سکوت من انگار جَری ترش کرد. حلقه دستش رو دور گلوم
تنگ تر کرد و راه نفسم رو برید. چنگ انداختم به دستش و ناامیدانه تقال کردم که خودم رو نجات بدم. اینبار فریاد زد:

-کری؟ یا اینکه آرزوی مرگ داری ؟ وقتی من سوال میپرسم
باید جواب بشنوم. حالا حرف بزن قبل از اینکه زبونت رو نبریدم و برای همیشه لالت نکردم.

مردک حروم زاده داشت خفه ام میکرد، برای نفس کشیدن داشتم تقلا میکردم و هنوز هم میخواست از من جواب بشنوه. از اونجایی
که کنترل دهانم رو نداشتم چشمام رو باز کردم تا لااقل با چشمام
بهش التماس کنم ولم کنه اما اون جای دیگه ای رو نگاه میکرد.
رو به یکی از مردا کرد و غر زد:

-تو میدونی این کیه سانگ نامجون

-این پسرشه .

مردی که ظاهرا نامش نامجون بود با چهره ای که انگار سرگرمه و صدایی شوخ، بهش گزارش داد. هیولا منو ول کرد و روی پاهاش
ایستاد. من هم به صورت رقت انگیز افتادم روی زمین و نفس نفس
زدم.

-منظورت اینه که هرزش نیست؟ از کی تا حالا سانگ پسر داشت؟

-من که قضاوتش نمیکنم . یه نگاه به پسره بنداز مرد اگه منم پسری به این زیبایی و ظرافت و سکسی داشتم قایمش میکردم

وقتی نامجون این جمله رو در نهایت تفریح ادا کرد تازه فهمیدم تو چه وضعیتی هستم.  لباسم بالا رفته بود رون های پرم دیده میشد دکمه های اول لباسم کنده شده بود و ترقوه و سینه هام کاملا در معرض دید بود. ناله ی رقت انگیزی از گلوم
خارج شد. سعی کردم با دستام لباسم رو بکشم پایین اما چنان
دردی تو آرنچ چپم پیچید که نفسم رو برید. البته کار رو با آرنج
دیگه انجام دادم. نامجون یشخندی به تقلای من زد:

_این ناله های خوش آهنگت رو حروم نکن بیبی. میتونم ازشون
استفاده های بهتری توی رختخواب بکنیم. یا حتی پشت همین ماشین

چشمکی زد
بقیه ی زدند زیر خنده اما صدای غرش مرد  پیراهن مشکی

-چرت و پرت گفتن رو تموم کنید چرا مثل روانی ها داشت دور خونه میدوید؟

-بس کن وی. مگه سانگ رو نمی شناسی؟ اون با انگشت فاکم تحریک میشه بعد از پسر خودش که خوب چیزی هم هست میگذره ؟خب پسره معلومه که از دستش فرار میکنه دیگه.

هیولا متقاعد نشد. دوباره رو به من کرد و سوالش رو با صدایی
محکم تکرار کرد .

-چیکار کردی که داشتی به خاطرش فرار میکردی ؟

به هیچ وجه کنترلی روی اشک ها و لرزش بدنم نداشتم که بتونم
به جای گریه جوابش رو بدم. اونم انگار دیگه حوصله ی سر و کله
زدن با من رو نداشت. یه دسته از موهام رو تو چنگش گرفت و سرم
رو به طرف عقب کشید و فریاد زد :

-دِ جواب بده!

این بار تونستم نگاهش رو شکار کنم و بلافاصله شناختمش. بدون هیچ شکی کیم تهیونگ بود. صورتش نسبت به تنها عکسی که ازش دیده بودم تغییر زیادی کرده بود اما چشما ی آشناش هویتش رو
فاش کردند. چشمای قهوه ای رنگی که باتعجب حسی از امنیت رو به من منتقل میکرد.
با دقت بهم خیره شد، چشماش باریک شدند، مردمک ها چنان
بزرگ شدند که رنگ چشماش تقریبا سیاه شد. چند ثانیه بعد منو
رها کرد و عقب پرید. چشماش رنگ ناباوری به خودشون گرفتند.
اخمش غلیظ تر شد و پرسید :

-تو چی هستی؟

یه قطره اشک دیگه از گونه ام چکید و التماس گونه گفتم:

-من فقط میخوام برم از اینجا. خواهش می کنم .

نامجون دوباره مزه ریخت:

-شرط میبندم سانگ یکی از اون حرکت های خفن ارباب-برده ای روش زده. نگران نباش بیبی. چند تا بازو و کون شکسته بیشترین
خسارتی بوده که تا حالا به برده ها وارد شده. تا جایی که میدونم تلفات جانی نداشته.

-پیرهنت رو دربیار.

تهیونگ با صدایی محکم و چشم هایی هنوز خیره به من بهش دستور
داد. نامجون برای یه لحظه جا خورد اما بدون اینکه بحث و یا اعتراضی بکنه پیرهنش رو بالا کشید و از تنش درآورد و اونو به
دست تهیونگ داد. او هم پیرهن رو به سمت من پرت کرد و یه دستور
دیگه صادر کرد .

-برید.

نمیتونستم باور کنم یک کلمه به این سادگی بتونه انقدر قدرتمند به نظر برسه. چهار مرد بدون حتی یک کلمه حرف از اونجا دور شدند و خوشبختانه جسدهای وحشتناک رو هم با
خودشون بردند. بدن تقربیا برهنه ام رو با پیرهن پوشوندم اما جرات نکردم
در حضور تهیونگ که مثل برجی بالا ی سرم ایستاده بود بایستم. کسی
که به مردان خون خوار شباهت داشت، و چشماش مثل خنجر تیز بودند.
با قد بلند و عضلاتی قلنبه و درشت تصمیم گیری بین اینکه
صورتش ترسناک تر بود و یا بدنش کار آسونی نبود. سینه پهنش
درست جلوی آفتاب سپر شده بود و روی اندام ظریف من سایه
انداخته بود

اون زمان نمیدونستم. اما تهیونگ در همون لحظه تصمیمش رو گرفته
بود که منو داخل سایه های سیاه تری بکشونه و مجبورم کنه تا ابد
باهاش تو تاریکی زندگی کنم.

_________________

امیدوارم خوشتون بیاد

My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now