part69

2.6K 311 0
                                    

همون طور که دراز کشیده بودم و چشمام داشت بسته میشد با
گریه نالیدم :
"خواهش میکنم کای، این کارو نکن "
بالا ی سرم روی زانو نشست و دستش رو گذاشت روی سرم و با
لحنی که مثل گذشته ها بود زمزمه کرد:
"آروم باش جونگ کوک. فردا همه چیز تموم میشه. بخواب و به چیزی
فکر نکن"
به محض اینکه چشمامو بستم گرمای دستی رو روی شونه ام حس
کردم و چشمم رو که باز کردم تهیونگ دیدم که با چشمایی نگران
بهم خیره شده بود. با دیدنش خودم رو تو آغوشش پرتاب کردم.
آغوشی که برای من امنیت خالص بود. برام عجیب بود که هیچ
دردی رو احساس نمیکنم سرم رو بلند کردم و گفتم :
"باید از اینجا بریم تهیونگ، کای با جونگین همدست شده. اونا میخوان
بهت آسیب بزنن "
تو نگاهش هیچ تغییری ایجاد نشد. موهام رو نوازش کرد و با آرامش
گفت :
"میدونم"
ایستادم و دستش رو گرفتم و با هراس گفتم:
"پس چرا نشستی، باید بریم"
روبروم ایستاد و صورتم رو بین دستاش گرفت. چرا انقدر آروم بود؟
"تو باید بری . من دیگه نمیتونم جایی برم"
چشمام از ترس گشاد شدند. اولین بار بود که تهیونگ قدرتمند
میگفت نمیتونه کاری انجام بده. سرم رو تکون دادم و به طرف میله
های آهنی رفتم و سعی کردم در رو باز کنم .
"بیفایده است"
به طرف تهیونگ برگشتم اما اون داشت تو تاریکی فرو میرفت. به
طرفش دویدم اما میله های آهنی از زمین سبز شد و مانعم شد.
تهیونگ هر لحظه بیشتر تو تاریکی فرو میرفت و من مثل حیوون
تیرخورده زجه میزدم و اسمش رو صدا میزدم. تا صبح چندیدن
مرتبه غرق عرق از این کابوس بیدار شدم و هر بار از شدت ضعف
به خواب میرفتم و کابوس تکرار میشد. تنها تفاوت این بود که تهیونگ
غرق خون بود.

My Diamond_vkookWhere stories live. Discover now