پارت 1

1.7K 210 41
                                    


چند ثانیه ای فقط چند ثانیه زمان برد تا مثل یه کوه آتشفشانی که سالهاس خاموش و ساکته فوران کنم و با مشت بزنم توی آیینه ی قدی اتاقم و اونو به هزار تیکه ی مساوی تقسیم کنم : اون عوضی چطور به خودش اجازه میده خواهر منو اذیت کنهههه چطووور...من اون پسره ی فاکی رو میکشمم...
با چهره ی برافروخته رو به مارک کردم و تقریبا فریاد زدم: من اونو میخوام...تا آخر شب وقت داری اون عوضی رو برام بیاری فهمیدیییی
-:ب..اش...ه...قرب....ان...
با رفتن مارک روی تختم نشستم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و سعی کردم کمی خودمو آروم کنم.
-:خوبی؟!
دستمو از جلوی صورتم برداشتم و بهش نگاه کردم. اونقد عصبانی بودم که متوجه ی اومدنش نشده بودم.
+:کی اومدی؟
بدون اینکه جواب سوالمو بده جلو اومد و دستمو گرفت:ببین با خودت چیکار کردی احمق
+:لطفا سهون... الآن رو مود شنیدن نصیحت نیستم...
-:به جهنم که نیستی...
دستمو کشید و با خودش از اتاق خارج کرد. رو به خدمتکار کرد و گفت:جعبه ی کمک های اولیه رو برام بیار
+:نیازی نیست خودش خوب میشه
با چشم غره ای که بهم رفت رسما لال شدم.
-:بتمرگ اینجا و با اعصاب نداشتم بازی نکن..
خدمتکار جعبه رو دست سهون داد.
-:اتاق این عوضی رو تمیز کنید و شیشه ی آیینه رو عوض کنید...
خدمتکار چشم قربانی گفت و رفت.
سهون در جعبه رو باز کرد و بعد از برداشتن وسایل لازم مشغول پاک کردن زخم دستم و در نتیجه پانسمانش شد.
+:سهون
-:...
+:قهری؟!
-:مگه بچم؟!
+:پس چرا چیزی نمی گی؟!
-:درکت نمیکنم... واقعا نمیتونم بفهممت... خودت خوب میدونی جیا مقصره ولی بازم از مارک خواستی اون پسره رو برات بیاره... میشه بپرسم چی توی اون ذهن فندقیت میگذره؟!
+:نمیگم جیا بی تقصیره... ولی اون عوضی با رفتارش باعث شده این علاقه ی فاکی شکل بگیره و در آخر دل جیا رو شکسته...سهون تو خوب میدونی که بعد مرگ مامانم و مریضی بابا چقد جیا ضربه دید... میدونم من خواهرمو لوس و شکننده بار آوردم ولی با تمام این ها ازم نخواه مسبب حال الانشو همینجوری بزارم ول بچرخه
سهون اوف کلافه ای کشید : من فقط نمیخوام کاری کنی که بعد پشیمون شی فقط همین...
سرمو روی پای سهون گذاشتم و دراز کشیدم:دلیلی برای پشیمونی نیست.

با صدای زنگ موبایلم،چشمامو باز کردم و موبایلم رو که روی عسلی کنار تخت بود برداشتم و تماس رو وصل کردم:اوم
-:قربان اون پسر رو آوردیم الآن توی عمارته..
با تموم شدن جملش از روی تخت بلند شدم و با غیض گفتم:ببرش توی اتاق آخر راهرو خودمم تا چند دقیقه ی دیگه میام.
بعد از قطع کردن تماس بلند شدم و به سمت سرویس توی اتاقم رفتم. شیر اب رو باز کردم و با دست سالمم روی صورتم آب ریختم. توی آینه به خودم نگاه کردم.موهام بهم ریخته بود و روی صورتم رو پوشونده بود. با دست خیسم موهامو مرتب کردم و بعد از اتاق خارج شدم.

ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎Where stories live. Discover now